چقد حالم برات بده.کاش بدونی چقدر...حالم برات بده...



تاريخ : جمعه 1 اسفند 1393 | 23:20 | نویسنده : roshanak |

بگذار سر به سینه‌‌ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده‌ی سر در کمند را



بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدام است، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته‌جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست



دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

 


تو آسمان آبی و آرام روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره‌های تو را دانه‌چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو



بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب

بیمار خنده‌های تو‌ئم،

بیشتر بخند...

بیشتر بخند...

بیشتر بخند...

خورشید آرزوی منی،گرمتر بتاب...

 

پی نوشت:همین شعرو علیرضا قربانی خیلی زیبا خونده.اون قسمت بیماری و خنده از آهنگ،فوق العادست...



تاريخ : پنج شنبه 30 بهمن 1393 | 1:23 | نویسنده : roshanak |

می تراود مهتاب 
میدرخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران،با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند...

دست ها می سایم 
تا دری بگشایم 
بر عبث می پایم 
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در می گوید با خود: غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند...

 

  مولانا:

ای آفتاب حسن،برون آ دمی ز ابر

کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست...

 

  شاعر نا شناس:

مشو غره به امروزت،که از فردا نئی آگه...

 

پی نوشت:دلم میخواد اون قسمت از شعر نیما رو که خاکستری کردم،با بازگردانیش بنویسم:

«افسوس که تن ساق گل نازک آرایی (اندیشه و افکار شاعرانه ام) که آن با تمام وجود پرورده ام، در برابر چشمانم می شکند...»



تاريخ : پنج شنبه 27 آذر 1393 | 15:10 | نویسنده : roshanak |

هرجا چراغی روشنه...از ترس تنها بودنه...

ای ترس تنهایی من!...اینجا چراغی روشنه...

اینجا یکی از حس شب...احساس وحشت می کنه...

هر روز از فکر سقوط...با کوه صحبت می کنه...

جایی که من تنها شدم...شب،قبله گاه آخره...

اینجا،تو این قطب سکوت...کابوس...طولانی تره...

من ماه می بینم هنوز...این کورسوی روشنو...

انقدر سوسو می زنم...شاید یه شب دیدی منو...

هرجا چراغی روشنه...

از ترس تنها بودنه...

ای ترس تنهایی من...

اینجا چراغی روشنه...

اینجا یکی از حس شب...احساس وحشت می کنه...

هر روز از فکر سقوط...با کوه صحبت می کنه...

 

 داریوش- اینجا چراغی روشنه.

 



تاريخ : جمعه 7 آذر 1393 | 19:52 | نویسنده : roshanak |

تولدمه،سلامتی پدرم...

که برد منو نوک قله،هل داد که بپرم

قول داد که دخترم

شک نکن یه ذرم،

یه روزی میاد میگی من از همه اینا بهترم.

ولی غرورم سر جاشه،فرودو می پرم

بازیو می بازم،قبل این که ببرم

تو باید بشکافی روح و جونتو

فدا کنی پوست و گوشت و استخونتو...

دلم تنگ شده...

دلم تنگ شده...

دلم تنگ شده...

 

پی نوشت:بله...ما یه همچین وبلاگای فعالی داریم!



تاريخ : دو شنبه 19 آبان 1393 | 23:5 | نویسنده : roshanak |

   پاییز می آید...باد می وزد،باران می بارد و...برف!...

   سرد می شوند...سرد و سردتر؛دستانم...نزدیک می شود...نزدیک و نزدیکتر...تو...من...

   پاییز می آید...مهر را بیدار می کند...به روزهای آخر مهر که می رسد،زمان،کند می شود...نفس کم آورده...حق دارد!...پاییز اما هم چنان پیش می رود...در من...و درمیان من و تو...در من،در تو!...

   آبان می رسد...سخت غریب است؛و پاییز پیش می رود...روزی از همان روزهاست...از همان روزهای میانی آبان ماه...در دل پاییز...که زمان،متوقف می شود. نفسی برایش نمانده...حق دارد...حق دارد...

   و آبان،آشنا می شود با من...با تو...برگ ها می ریزند...همچون رحمت بی پایان خداوند در این روز...نفس هایمان،بخار می شوند،به هم می آمیزند،و یخ می زنند در آسمان...جایی نزدیک ماه...دست هایمان،به هم می پیچند...مثل پیچکی که سرنوشتش،پیچیدن است...چشم هایمان،گم می شوند در هم...در بی کران یک دریا...قلب هایمان،می نوازند...بی وقفه می نوازند...مستانه و بی همتا...ساز ناشناخته ای هستند که تنها من و تو کشف کرده ایم...

   و من...و تو...و آغاز یک راه بی پایان...در تب و تابی از سرما...در پناه یک خانه یخی...و این همان تنها شکوفه ایست،که در پاییز روییده است...روییدن یک "آدم برفی"،در سردترین دستان دنیا...روییدن یک "باران"،در ابری ترین آسمان جهان...روییدن یک روح...در آغوش هم...

   ...و قطار...که راه می افتد...

 

   حالا به من بگو...به زمان حق نمی دهی که در این روز،متوقف شود...؟...

 

مثل پس کوچه های پاییزم...

ریه هام خش خشن،پر از برگن...

سن و سالی نداه رابطمون...

اکثر مسافرا جوون مرگن...

 

  

پی نوشت 1: تو تراویدی:باغ جهان تر شد،دیگر شد...

   پی نوشت 2:دو سال گذشت...

   پی نوشت 3:سلام بر پاییز...



تاريخ : یک شنبه 18 آبان 1393 | 19:7 | نویسنده : roshanak |

کوچه پر از برگه...

دستام دلگیرن...

ابرای بارونی

دستای چشمامو

چرا نمی گیرن...؟

 

می خندم و میرم

مقصد فقط خونست

پاهای من امروز

از کوچه هم حتی

انگار دیگه خستست...

 

یک سنگ می گذره از

باغچه،زمین،نیمکت

یک زنگ،نه...نگذشت!

تیک تاک عقربه مُرد

خاموش شد ساعت

 

یک آدم نزدیک

دستم رو می گیره

میخواد نذاره که من

تنها بشم اما

نمی تونه...میره...

 

خورشید می میره...

بارون بند میاد...

شب بی خبر از ابر

دنبال لبخندم

با لبخند میاد...

 

بارون شاید غمگین

شاید که وحشی بود

اما هنوز ساقه

سرپاست،نشکسته...

بارون واسه چی بود...؟...

 

  پی نوشت 1:آیا این یه شعره؟!نمی دونم؛اگرم هست نمی دونم که چه قالبی داره.اما خب...هیچ اهمیتی نداره!امروز اینو نوشتم...حالم بود.احتمالا قسمتای زیادیش نامفهوم باشه.آخه در ارتباط با چیزای خاصیه که شاید بشه بهشون گفت ″خاطرات امروز″.

  پی نوشت 2:پاییز...پاییز...پاییز...شاید من باشم...اونقدر که به اشتباه فک کنم یه نفر،داره ″پاییز″ صدام میزنه...



تاريخ : چهار شنبه 30 مهر 1393 | 22:56 | نویسنده : roshanak |

   من هی آپ نمی کنم...هی آپ نمی کنم.

   هر روز،شایدم بیشتر هر شب،کلی حرف میاد تو ذهنم که بیام اینجا بنویسم. از همون حرفای مزخرف خودم. ولی هی نمیام...هی نمیام...نمی دونم چرا. به خاطر کمبود وقت و فشار درسی و اینا نیست؛اینو می دونم. آخرشم یه روز مثل امروز (یه شب مثل امشب) که بالاخره میام و میخوام بنویسم،هیچ کدومشونو یادم نمیاد. مثل بی حوصله ها شدم.شاید واسه همین هی نمیام...

   جدیدا سبک نوشتنم (نوشتن که نمیشه گفت،ولی نمی دونم چه اسمی باید روش بذارم) این طوری شده:

   یه جمله میاد تو ذهنم...همونجا تو ذهنم ویرایشش می کنم...خوشگلش می کنم...چند بار مرورش می کنم...تصور می کنم که اگه یه نفر اون جمله رو بخونه چه حسی داره...چند بار دیگه مرورش می کنم...ازش لذت می برم...بعدشم میرم دنبال زندگیم. اصلا برای نوشتنش سمت کاغذ و قلم،یا کی برد،نمیرم. اون جمله هم در کمتر از چند دقیقه،میره به قسمت آرشیو مغزم. اون ته ته...یه جایی که اگه یه وقتم دوباره بخوامش،نمی تونم پیداش کنم. شاید بازم دلیلش حوصله باشه...

   قبلا این طوری نبود. یه جمله که میومد تو ذهنم،اگه یه ذره هم ازش خوشم میومد،با هر بدبختی و تو هر شرایطی که شده،می نوشتمش. بعد بقیه جمله ها میومد...خیلی زود،چندین خط پر میشد...حتی اگه هیچ جوره نمی تونستم همون موقع یادداشتش کنم،تموم تلاشمو می کردم که یادم بمونه. بعضی از این دست نوشته ها منتقل میشد به اینجا...بعضیاشونو،بعضی آدما می خوندن. و در اغلب موارد،نوشته هام با کلی تعریف روبه رو میشد. من خوشحال میشدم! اعتراف می کنم که این مورد،بین معدود چیزایی بود که نظر دیگران واقعا خوشحالم می کرد.

   الان اما نه...حتی اگه یک بار در هفته دلم بخواد بنویسم(قبلا شاید روزی چند بار پیش میومد)،خیلی برام سخته. اگرم بنویسم،معمولا چیز خوبی از آب درنمیاد. بعد از دو جمله هم ولش می کنم!

   این حال حاضر نوشتن منه. نوشتنی که چقدر... برام مهم بود...(شایدم بشه گفت هست.) چقدر بهش علاقه داشتم...چقدر کمکم می کرد...آه...

   ...

   ...

 

   پی نوشت:می دونین مسئله مضحک چیه؟ همین الان که من انقدر تو نوشتن داغونم،معلوم شده که تو امتحان نهایی باید یه متن بنویسیم! چند سال قبل که همچین چیزی تو امتحانا میومد،نوشتن جزو نقاط قوتم محسوب میشد!...هه...

 



تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1393 | 21:14 | نویسنده : roshanak |

جهنم سرگردان

 

شب را نوشیده‌ام

و بر این شاخه‌های شکسته می‌گریم.

مرا تنها گذار

ای چشم تبدار سرگردان!

مرا با رنج بودن تنها گذار

مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم

و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.


سپیدی‌های فریب

روی ستون‌های بی سایه رجز می‌خوانند.

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست!

 

او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده‌ام.

نوشیده‌ام که پیوسته بی آرامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها گذار.

 

پی نوشت:جهنم سرگردان!چه اسم خوبی...



تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 | 17:8 | نویسنده : roshanak |

   باید نوشت...با قلمی در دست،و با کلماتی که در میدان ذهن،داد و بیداد به راه انداخته اند...باید نوشت؛حتی اگر این کلمات از عدد انگشتان دست تجاوز نکنند...آخر مگر می شود کاری با فریادهای کر کننده ی واژه ها نداشت؟خصوصا وقتی که یکی از این واژه ها ″پدر″ باشد...

   پدر...همان که دنیا را به دو قسمت کرد...آن تصویر دور...راستی چرا اینقدر دور شد...؟

  تغییر قالب

   داشتیم بابا جون؟...میری دریا و ما رو با خودت نمی بری...؟...باشه،گله نمی کنم، قبول!...سوغاتیت،ارزشش از این گله های بی منطق،خیلی بیشتره...سوغاتیت،چشم روشنیه...چه خوب شد که تو این یادگاری رو برام فرستادی!می دونی که من هیچ یادگاری از دریا به خونه نیاورده بودم؟...این یادگاری،این سوغاتی،این چشم روشنی،جاش تو خونه ی ماست...

 

پی نوشت:خدایا...کمکم می کنی که امسال دیگه خودمو اذیت نکنم؟...



تاريخ : شنبه 29 شهريور 1393 | 21:28 | نویسنده : roshanak |

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Can't hold you back anymore

دیگه نمیتونن تو رو مهار کنن 

Let it go, let it go 

رهاش کن، رهاش کن

Turn my back and slam the door

پشتم رو میکنم و درو بهم میزنم

The snow blows white on the mountain tonight

برف، سفیدی رو روی کوه میپاشه امشب

Not a footprint to be seen

هیچ رد پایی دیده نمیشه

A kingdom of isolation and it looks like I'm the queen

قلمرویی از انزوا،و به نظر میرسه من ملکه ش هستم

The wind is howling like the swirling storm inside

باد مثل طوفان زوزه میکشه

Couldn't keep it in

نتونستم توی خودم نگهش دارم

Heaven knows I try

خدا میدونه که تلاش میکنم

Don't let them in, don't let them see

نذار بیان تو، نذار ببینن

Be the good girl you always had to be

دختر خوبی که همیشه مجبور بودی باشی، باش

Conceal, don't feel, don't let them know

پنهان نکن، حس نکن، نذار بدونن

Well now they know

خب حالا دیگه میدونن

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Can't hold you back anymore

دیگه نمیتونن تو رو مهار کنن

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Turn my back and slam the door

پشتم رو میکنم و درو بهم میزنم

And here I stand

و اینجا می ایستم

And here I'll stay

و اینجا می مونم

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

The cold never bothered me anyway

درهرصورت سرما اذیتم نمیکنه

It's funny how some distance makes everything seem small

خنده داره که چطور فاصله باعث میشه همه چیز کوچیک به نظر بیاد

And the fears that once controlled me can't get to me at all

و ترسهایی که یه زمانی منو کنترل میکردن اصلا نمیتونن بهم برسن

Up here in the cold thin air I finally can breathe

اینجا توی هوای رقیق سرد،بالاخره میتونم نفس بکشم...

I know left a life behind but I'm too relieved to grieve

میدونم که یه زندگی رو پشت سر گذاشتم،ولی خیلی آزادتر از اونم  که اندوهگین باشم

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Can't hold you back anymore

دیگه نمیتونن تو رو مهار کنن

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Turn my back and slam the door

پشتم رو میکنم و درو بهم میزنم

And here I stand

و اینجا می ایستم

And here I'll stay

و اینجا می مونم

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

The cold never bothered me anyway

درهرصورت سرما اذیتم نمیکنه

Standing frozen in the life I've chosen

توی زندگی ای که انتخاب کردم منجمد ایستادم

You won't find me, the past is so behind me

تو منو پیدا نخواهی کرد، گذشته پشت سرمه

Buried in the snow

توی برف مدفون شده

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Can't hold you back anymore

دیگه نمیتونن تو رو مهار کنن

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Turn my back and slam the door

پشتم رو میکنم و درو بهم میزنم

And here I stand

و اینجا می ایستم

And here I'll stay

و اینجا می مونم

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

The cold never bothered me anyway

درهرصورت سرما اذیتم نمیکنه 

 



تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393 | 1:45 | نویسنده : roshanak |

   یه خبر تو فروردین 93 منتشر شده،که من تازه خوندمش!به هر حال،به نظر میرسه که وظیفه دارم یه خبر رسانی بکنم.

   آمریکا یه کتاب چاپ کرده به نام ”فرقان الحق” (The Truefurgan) که به قول خودشون،ورژن جدید و ویژه ی قرآن مسلموناس.این کتاب که یه جورایی تحریفی از قرآنه،به اسم “مثلث توحید” تو آمریکا توزیع میشه.به زبان های عربی و انگلیسی هم ترجمه شده.و از اونجایی که به کشور کویت رسیده،احتمال زیادی وجود داره که به ایرانم بیاد.مثل این که خطرناکم هست!برای اطلاعات بیشتر برین گوگل سرچ!



تاريخ : دو شنبه 17 شهريور 1393 | 18:38 | نویسنده : roshanak |

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها
که اشتباه نمی‌کنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند
بعضی هم به دريا نمی‌رسند.
رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!

 

عکسو عوض کردم.حیف...عکس قبلی خیلی خوب بود،ولی خراب!...



تاريخ : دو شنبه 17 شهريور 1393 | 1:8 | نویسنده : roshanak |

   سفر تموم شده...اومدم که بنویسم. دلم میخواد کلی حرف بزنم...حرفایی که نوشتنشون آسونتره...

   امشب ۱۵ شهریوره.جدّا مسخرس! تابستون امسال از همه تابستونای زندگیم کوتاه تر بود. انگار از سال تحصیلی قبل فقط چند روز می گذره...نه ۳ ماه. حوصله مدرسه ندارم. واقعا ندارم. شاید تو هیچ تابستونی این همه واسه مدرسه بی حوصله نبودم...حتی نمی تونم واسه رسیدن به تابستون بعد امیدوار باشم! آخه تابستون بعد،خود جهنمه! سالی که باید واسه کنکور آماده شد...وای...و حتی شاید از نظر دما هم خود جهنم باشه! امسال که هوا چیزی از جهنم کم نداشت.

   یه چیزی وجود داره...یه چیزی تو محیط...شایدم نشه گفت یه چیزی؛چون یه جورایی همه چیزه...همه چیز...به نظر غم انگیز میاد...نمی دونم این چه وجودیه که تقریبا تو همه چی احساسش می کنم...غم...و یه سوال دارم: این غم،قراره بمونه؟

   یه چیز مسخره جدیدا درونم پیدا شده! خیلی مسخره و شاید نگران کننده...عجله از وجودم فرار کرده!شاید فکر کنین خوبه،ولی این دیگه از حد گذشته و داره دردسر ساز میشه...اصلا عجله ای در کار نیست!یعنی حتی وقتایی که می دونم دیر شده،یا وقت کم دارم،نمی تونم عجله کنم!میگم یه وقت...نکنه این از آثار صبر فوق طبیعی باشه...؟

   مسافرت!چقدرررر بد بود! البته به جز قسمت آخرش...قرار بود برم دریا...دریای خوبم...ولی فقط یه شب رفتم پیشش...اونم نه توش! با دو نفر دیگه،که از یکیشون واقعا خوشم نمیاد!...اینم از دریا!...راستی...اون مَرده رو یادته...که یه چیزایی تو ساحل می فروخت؟واضح ترین خاطره ی اون شب! مردی که یه چیزی شبیه تل پروانه ای رو سرش گذاشته بود،که توش چراغ داشت و رنگ عوض می کرد...خودشو مدل کرده بود...

   دلم یه لباس میخواد...یه لباس سرخ...با طرحای بی معنی و درهم برهم زرد و نارنجی...در واقع میخوام یه آتیش باشه که آدم بپوشدش!پشت دامنش بلند باشه...خیلی...مثل بعضی از لباس عروسا (شایدم همشون؛دقت نکردم)...هروقت راه میرم،کشیده بشه رو زمین... :)...

و آخرین حرفم:

   کوچه های پاییزی...احساسشون می کنم...پررنگ و واضح...انتظارشونو با تمام وجود احساس می کنم...منتظر من و تو هستن...منتظر قدمامون... انتظارشون پر از اضطراب و شوقه...می تپن...باقدرت...نامرتب...فقط تو می دونی چطوری می تپن...مثل قلب من...فقط تو می دونی تپش قلبم چطوریه...قلبم و قلب کوچه های پاییزی...منتظرن...دیگه چیزی نمونده...کوله بارتو بردار...



تاريخ : شنبه 15 شهريور 1393 | 1:40 | نویسنده : roshanak |

تو این فکر بودم...که با هر بهونه...

یه بار آسمونو...بیارم تو خونه...

حواسم نبود که...به تو فکر کردن...

خود آسمونه...خود آسمونه...

 

تو دنیای سردم...به تو فکر کردم...

که عطرت بیاد و...بپیچه تو باغچه...

بیای و بخندی...تا باز خنده هاتو...

مثل شمعدونی...بذارم رو طاقچه...

 

به تو فکر کردم...به تو آره آره...

به تو فکر کردم...که بارون بباره...

به تو فکر کردم...دوباره دوباره...

به تو فکر کردن،عجب حالی داره...

 

تو و خاک گلدون...با هم قوم و خویشین...

من و باد و بارون...رفیق صمیمی...

از این برکه باید...یه دریا بسازیم...

یه دریا به عمق یه عشق قدیمی...

 

دوست داشتم با...تمام وجودم...

عزیزم هنوزم...تو رو دوست دارم...

الهی همیشه...کنارتو باشم...

الهی همیشه...بمونی کنارم...

 

به تو فکر کردم...به تو آره آره...

به تو فکر کردم...که بارون بباره...

به تو فکر کردم...دوباره دوباره...

به تو فکر کردن،عجب حالی داره...



تاريخ : پنج شنبه 13 شهريور 1393 | 15:54 | نویسنده : roshanak |

هو العظیم

تو باشی مثال چراغی به خانه            ز تو نور امید در دل دمیده

***

قضا را رود گر به پای تو خاری             به قلب پدر،تیغ گویی خلیده...

***

ز خوبی و لطف و زلالی و پاکی                   تو چون اشک شوقی که بر رخ چکیده

***

بود شعر اوصاف تو چون حریری             که تارش ز دل،پودش از جان تنیده

 

این چند بیت...حیف بودن واسه نوشته نشدن.از یک عزیز...چنین روزهایی...کاش من بودم...وقتی هنوز قریحه وجود داشت...حالا من انتخاب می کنم و می نویسم...حالا بقیه حیرت زده میشن...تحسین می کنن...منم می کنم.

پی نوشت: پیش به سوی سرما...

بازم پی نوشت: تو محشری ریحانه...فوق العاده ای!فوق محشری!ببف راست میگه؛تو از دسته صندلی هم جوک میسازی!...چقدر حیف...چقدر حیف که دیگه باهات هم کلاسی نیستم.



تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 | 1:11 | نویسنده : roshanak |

دلیل این که آرومم،امید لمس دستاته...
همین لبخند پنهانی،کنار لحن گیراته
دلیل این که تنهایی،همین دستای تنهامه...
 همین دنیای تاریکم...همین تردید چشمامه...
شبیه حس پژمردن،دچار شک و بی رنگی
من آرومم،تو تنهایی...حقیقت داره دلتنگی...
هنوزم میشه عاشق شد،هنوزم حال من خوبه!
 ببین دنیا پر از رنگه...هنوزم عشق محبوبه
تو در گیری،نمی دونی چه رویایی به من دادی
اگه فکر می کنی سردم،برو رد شو...تو آزادی...
نمی دونی چقد سخته...تو پشت نبض دیواری
نمی دونم تو این روزا چه احساسی به من داری...
شبیه حس پژمردن،دچار شک و بی رنگی
  من آرومم،تو تنهایی...حقیقت داره دلتنگی...
هنوزم می شه عاشق شد،هنوزم حال من خوبه!
ببین دنیا پر از رنگه...هنوزم عشق محبوبه
نه این که سرد و مغرورم،نه این که دور از احساسم...
 بذار دست دلم رو شه...بذار رویا رو بشناسم...
    تموم شهر خوابیدن...من از فکر تو بیدارم...
 یه روز می فهمی از چشمام...چه احساسی به تو دارم...
شبیه حس پژمردن،دچار شک و بی رنگی
 من و آرومم...تو تنهایی...حقیقت داره دلتنگی...
هنوزم می شه عاشق شد،هنوزم حال من خوبه!
ببین دنیا پر از رنگه...هنوزم عشق محبوبه

 

 

پی نوشت:بهتره که به همه قسمتای این آهنگ توجه نشه!...

 



تاريخ : دو شنبه 20 مرداد 1393 | 19:31 | نویسنده : roshanak |

   کاش نوشتن...مثل همیشه...آسان بود...شاید نه مثل همیشه...مثل گذشته های دور...

   کاش کسی...خلوتم را برهم نمی زد...کاش شبها اثری از تو اینجا بود...کاش احساسات...جاودانه بودند...کاش آدم،بزرگ نمی شد...کاش بزرگ نمی شد...

   ثانیه ها گذشتند...زمان را درک نکردیم...صدای ساعت ها را شنیدیم...زمان را درک نکردیم...به گذشته بازنگشتیم...هرگز...هرگز زمان را درک نکردیم...

   به سکوت،جان دادیم...چشمانمان صداها شنید...آتش را خاموش کردیم...صدایی قطع نشد...

   نفس،خودش کشیده شد...روتین...بدون تغییر. بحر،دلم را میان واژه ها برد...نوشتم...شاید آن گونه که خود دوست می دارم...آن گونه ی غریب...نزدیک به نوشته های بی پایان...

   نهایت سردی دستانم را تمنا می کنم...همان که از اجساد بی جان هم...سردتر است...ناخن هایم را کبود از سرما می خواهم...لب هایم را سرخ...تمام پیکرم را منجمد آرزو دارم...افسوس...که این،کار زمان است...

.

.

.

دوباره غرق شدم تو نمی دونم ها...درباره فکرم...حسم...روحم...حتی جسمم،هیچی نمی دونم...

حتی حرم امام رضا،حالمو خوب نکرد...

یه مدته که هرروز این بیتو می بینم:

  تمام خانه سکوت و تمام شهر، صداست                   از این سکوت گریزان، از آن صــدا، بیزار

اما چیزی که تو فکرم میچرخه اینه:

  تمام خانه صدا و تمام شهر،صداست                       از آن صدا گریزان،از این صدا بیزار...

.

.

.

.

.

دلم واسه آهنگام تنگ شده.......



تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 | 1:37 | نویسنده : roshanak |

وای بر من!

وای بر پنجره ی خواب خیال

وای بر روشنی شب،بر سبزی باد...

                                           آه ساحل!کمی نزدیک آی...

                                           بگذار ز دستان تو دریا را احساس کنم...

                                          آی ساحل!مرا می بینی؟

                                          ریشه ام در پی آرامش دریاست

                                         دست هایم هر صبح

                                         در میان برگ ها و آفتاب پر تپش،تنهای تنهاست...

 

  پی نوشت:هم غصه بخون با من...تو این قفس بی مرز...لعنت به چراغ سرخ...لعنت به چراغ سبز...

تو صفحه ای که این نوشته رو نوشته بودم، تو دفتر سفید-آبیه، تو این آهنگو نوشته بودی زینب...اگه می تونستم،درختی رو هم که تو همین صفحه کشیده بودی،اینجا می کشیدم!



تاريخ : دو شنبه 13 مرداد 1393 | 1:57 | نویسنده : roshanak |

وقتی دنیا بزرگ شد؛

کوچک شد؛

زرد و آبی شد؛

و نورانی...

مثل پنجره ای که رو به خانه باز می شود...

تو در جاده ای پر از باران،منتظرم بودی...

 

وقتی دنیا پر از باران شود...

پر از جاده؛

پر از پنجره؛

و بزرگ و بزرگتر شود...

یا کوچک و کوچکتر...

من در نقطه ای از جاده به تو می رسم...

هر لحظه...

دنیا نورانی هم نبود،نباشد!

زرد و آبی هم...

من و تو

هم انتظار را خوب بلدیم،

هم رسیدن را...

هر لحظه منتظریم...هر لحظه می رسیم...

خستگی معنا ندارد؛

ما فرزندان سفریم...



تاريخ : جمعه 3 مرداد 1393 | 2:31 | نویسنده : roshanak |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.