تمام جاده ها را ختم بخیر می کنم...

 

و آن قدر دسته گل به آب خواهم داد،

 

تا دستانت برای دستانم، تنها شوند!

 

 

پی نوشت 1:این مطلبو دوباره از اینجا کپی کردم:

www.yadashthayeman.loxblog.com

پی نوشت 2:انقد خوبه وقتی که یه نفر یه چیزی میگه که برای یه لحظه -فقط یه لحظه- ناراحت میشی...بعدش قد یه دنیا فکر و احساس با هم بت هجوم میاره،که همشونم یه چیزو میگن:این آدم تو زندگی تو اصلا نقشی داره؟!اهمیتی داره؟!...بعدش اونقدر حالت خوب میشه که به اون آدم -اصلا- توجه نکنی...بعدشم سری بزنی به یه دوست که کلا تا حالا 4 جمله بیشتر باهم حرف نزدین!ولی اون خیلی خوبه...حتی فک کردن بهش خوشحالت میکنه...



تاريخ : پنج شنبه 2 مرداد 1393 | 1:4 | نویسنده : roshanak |

   آسمان آبی آبی...و حسی از نوشته های سبز−آبی یا «آبی−سبزی» بعضی آدم ها، با من.

   دانستن بعضی چیزها خوب است...از پیش دانستن...و گاه لبخند زدن به دانسته ها...اما گاهی هم لبخندی در کار نیست...وقتی پر می کشد...زیبا و با شکوه...(و تو می دانستی)...اشک جای لبخند را می گیرد.نه این که بگویم اشک شوق و اشک حیرت و...هر چیزی شبیه اینها؛نه...اشک اندوه...اندوهی دور...که کسی از زیرو بمش خبر ندارد.

   از پیش دانسته های لبخند آمیز،تلخند...وقتی می بازیم...یا یک بمب ویرانگر،همه  قلب ها را به آتش می کشد...(و تو می دانستی)...و لبخند می زنی به این دانستن...باید می دانستی...

   اصلا اهل نبخشیدن نیست...کسی که در خواب،همه چیز را می بیند...تو نمی دانی...کسی را ″بخشیده نشده“ در زندگی نگه نمی دارد.

   آدم ها می آیند و در هوایش نفسی تازه می کنند و می روند...او پذیرای همه است...چه اهمیتی دارد که یکی از آنها روزی گفت شادی های حقیقی پایان یافته اند؟

   تو بدانی یا ندانی...او همه را بخشیده است...خودش که می داند! شاید تو هم بدانی...



تاريخ : جمعه 27 تير 1393 | 14:57 | نویسنده : roshanak |

چنان دو نیمه ی سیبیم،گرچه پوسیده...

 

چه من «امیر ِ» شما چه شما امیر ِ منی

من و تویی که ندارد؛ تو در ضمیر «من»ی

 

نه!هیچ وقت تو از چشم من نمی افتی

اگر چه خوار شوی در دل کویر منی

 

تو ای به عمق دلم مثل خار می کوبی

چقدر گیر تو هستم،چقدر گیر منی...

 

من از کجا بروم تا به خلوتم برسم؟

به هر طرف که بپیچم تو در مسیر منی

 

کدام سو بروم تا من از تو گم بشوم؟؟

تو «اِنّ ربّه کانَ به بصیر» منی

 

اگرچه کام ندادی هنوز خوشحالم

که: برکت غمهای بخور نمیر منی

 

خیال توست به من امر می کند که:چه کن!

و من مطیع شما و شما امیر منی

 

پی نوشت 1: اِنّ ربّه کانَ به بصیر

                قطعا خدایش بر او آگاه است.

پی نوشت 2: مردم شعر میگنا...با فوق لیسانس ریاضی محض!...من چرا نمی نویسم؟...باید بنویسم...یه قلم به من بدین...

 

ربط نداره؟...داره...



تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393 | 13:47 | نویسنده : roshanak |

با پای دل قدم زدن،آن هم کنار تو...
باشد که خستگی بشود شرمسار تو...
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود:
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو...

 

 

پی نوشت 1:وقتی که از خستگی رو به مرگم...ولی با تو قدم می زنم...با پای دل...خستگی ها فرار می کنن...

پی نوشت2:چقدر بعضی شبا بهتر از اون شبایی هستن که گفتم!...



تاريخ : یک شنبه 25 خرداد 1393 | 14:46 | نویسنده : roshanak |

توضيحِ شبتاب
به ستاره‌ای نزديک به مطلع‌الفجر


باران‌خوردگانِ اين باديه
سرسخت‌تر از آن‌اند
که سايه‌نشينِ گرگ و
زمين‌گيرِ گريه شوند.


پس مجبوريم از مجازاتِ خار و
انتقامِ بی‌دليلِ بلاهت بگذريم،
وگرنه باز ميان زيستن و گريستن
يکديگر را بر مزارِ ماه و ستاره ملاقات خواهيم کرد.

 

پی نوشت:چقدر بعضی شبا خوبن...



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393 | 16:3 | نویسنده : roshanak |

   تموم شد!...

   ببینم،من همین چند روز پیش نیومدم و درمورد اولین روز مدرسه نوشتم؟؟؟هنوز یک هفته نیست که از سفر برگشتم!سفر تنهایی...!واسه همه این همه زود گذشت؟

   این آخرین روز بود.آخرین امتحان...چقد تو این امتحانا کچل شدم!چقد بعضی دبیرا رو هنوز دوس ندارم!!

   بازم آخر سال و گیر کردن بین دوراهی...بمونیم...بریم...؟

   آشنا شدن با آدمای جدید...یک آدم خوب...بی نهایت خوب...مسخرشو درآورده اونقد که خوبه!

   برنامه هام واسه تابستون...!!!امسال دیگه عملی میشن!

   جمله ی همیشه نصفه مونده ی خداحافظی:خوشحال شدم...

   کاش از بعضی چیزا مطمئن بودم...بعضی چیزا که اگه ازشون اطمینان نداشته باشم،آزارم میدن...و مثل همیشه این آزارو تحمل می کنم...با این که می تونم نکنم!شایدم نتونم!

   سال بعد...امتحان نهایی...اوه...پروردگارا!خب...قراره به آینده فک نکنم!

   حرفام مونده.بین امتحانا چندان وقت واسه حرف زدن نداشتم.الانم که حرفام نیست!نمی دونم کجاست!...

 

  پی نوشت:الان ساعت سه نصفه شبه که دارم این پی نوشتو اضافه می کنم.شب بیداری از همین اولین شب شروع میشه! :)))

  جوون مرگ در اولین شب شدم...



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393 | 1:34 | نویسنده : roshanak |

archive-again

 

Crushing me inside
You used to lift me up
Now you get me down
If I
Was to walk away
From you my love
Could I laugh again ?
If I
Walk away from you
And leave my love
Could I laugh again ?
Again, again...

You're killing me again
Am I still in your head ?
You used to light me up
Now you shut me down
If I
Was to walk away
From you my love
Could I laugh again ?
If I
Walk away from you
And leave my love
Could I laugh again ?

I'm losing you again
Like eating me inside
I used to lift you up
Now I get you down

Without your love
You're tearing me apart
With you close by
You're crushing me inside
Without your love
You're tearing me apart
Without your love
I'm dazed in madness
Can't lose this sadness
I can't lose this sadness

Can't lose this sadness

You're tearing me apart
Crushing me inside
Without your love
(you used to lift me up)
You're crushing me inside
(now you get me down)
With you close by
I'm dazed in madness
Can't lose this sadness
It's riping me apart
It's tearing me apart
It's tearing me apart
I don't know why
It's riping me apart
It's tearing me apart
It's tearing me apart
I don't know why
I don't know why
I don't know why
I don't know why
Without your love
Without your love
Without your love
Without your love
It's tearing me apart...



تاريخ : شنبه 17 خرداد 1393 | 23:38 | نویسنده : roshanak |

آتش را می بینم

که می سوزاند کوهستان را...

و من بر بلند ترین قله ی کوهستان،

ایستاده می نگرم به آخرین نور روز...

و در پی دری که پنهان است در قلب کوهستان...

و کلید در دستان من است.

آری ای غروب واپسین!

کلید این در،در دست من است...

اما فقط سنگ می بینم و صخره.

تو می روی...

و روزی که پایان یافت.

و فرصتی که آخرین بود.

و کوهستان می سوزد در آتش...

...

...

من هم چنان ایستاده می نگرم...

به ماه

که می تابد از پشت ابرهای هرگز بارانی...

و آسمان روشن می شود

چنان که گویی روز،پشیمان شده است...

و آتش را می بینم

که می سوزاند درختان را؛

و صخره ها گویی حرکت می کنند؛

و دری که پدیدار می شود در نور ماه...

و کلید در دست من است...

اما پیدا نمی کنمش انگار.

تو باز می گردی...

ماه در چشم های تو باشکوه تر است...

و می یابی کلیدی را که گم شده می پنداشتم.

و در باز می شود...

این نقطه ی ورود ماست...

به دنیایی که به آن متعلقیم.

و آتش می سوزاند کوهستان را.

اگر قرار است با آتش تمام شود

پس با هم می سوزیم.

شعله های آتش را ببین

که در شب اوج می گیرند...

و چشم مه گرفته ی کوهستان

خون آلود می شود...

و امیدوارم که مرا یاد کنی...

در آخرین نور روز...

نور ماه.

 



تاريخ : چهار شنبه 14 خرداد 1393 | 14:16 | نویسنده : roshanak |

نه تو می پایی، و نه کوه. میوه ی این باغ: اندوه، اندوه.

گو بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.

این پیچک شوق، آبش ده. سیرابش کن. آن کودک ترس،

قصه بخوان، خوابش کن.

این لاله ی هوش، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود.

چشم خدا تر شد، بشود.

و خدا از تو نه بالاتر، نی، تنهاتر، تنهاتر.

بالاها، پستی ها یکسان بین. پیدا نه، پنهان بین.

بالی نیست، آیت پروازی هست.

کس نیست، رشته ی آوازی هست.

پژواکی: رویایی پر زد رفت.

شلپویی: رازی بود، در زد رفت.

اندیشه: گاهی بود، در آخور ما کردند.

تنهایی: آبشخور ما کردند.

این آب روان، ما ساده تریم. این سایه، افتاده تریم.

نه تو می پایی، و نه من، دیده ی تر بگشا.

مرگ آمد، در بگشا.

 

 

پی نوشت: شازده کوچولوم...من دارم از تو خونه نگات می کنم...



تاريخ : دو شنبه 5 خرداد 1393 | 10:31 | نویسنده : roshanak |

با بانگِ اذان که سر نهادی

بر دامنِ یک موذنِ پیر

از دیده ی آسمان چکید اشک

من ماندم و سجاده ی دلگیر...



تا روی به قبله می نمودم

در بینِ من و خدا تو بودی

با آنکه خدای،بی شریک است

سعی و حرم و صفا تو بودی

 

آهسته کنارِ تو نشستم

خوابیده تر از همیشه بودی...

رفتی به میانِ واژه هایم

وقتی که سکوت می سرودی...

 

احساس تو احساسِ دگر شد

یک حس عجیب مثلِ رویا...

یک حال که گفتنش محال است...

حتی به حبابِ روی دریا...



تو رفتی و مانده از تو باقی

یک نام، فقط، نامِ تنها

نامی که به روی تو نهادند:

«یک مرد برای بی کَسی ها»...

 ...

 ... 

...کلی حرف دارم برای نوشتن...نمی تونم بنویسم...امروز...چه روزیه پدر...؟



تاريخ : سه شنبه 23 ارديبهشت 1393 | 15:50 | نویسنده : roshanak |

ساعت از دوازده شب گذشته و من نمی تونم ننویسم.لباسای اتو نشده...جغرافی!خیلی ازش مونده.

سینما!شهربازی!...آرامگاه...دوشنبه...دوشنبه منو ببر سینما...من یه روز می برمت شهر بازی.امروز خودمو بردم آرامگاه.....بعد از یک ماه و نیم......حتی بیشتر از یک ماه و نیم...

باید جغرافیا بخونم!!رابطه ی من و جغرافیا،مثل رابطه ی خواهرم با پنیر خامه ای می مونه!از بچگی ازش بیزار بود...

چرا انقد می خوابم؟آه...تابستون.....

کاش یه نفر اتوی لباسا رو انجام بده.یادته...؟مثل وقتی که دختر عموم لباسامو اتو کرد و منم در کمال آرامش رو مبل لم دادم و نگاش کردم!!!...........

اینجا 109 نفر هستن که من می تونم با همشون حرف بزنم.ولی نمیخوام با کسی حرف بزنم!من یه روانی هستم...!

صدای بلبل میده!!!!!!! تا حالا تلفنی دیدین که وقتی زنگ می زنه صدای بلبل بده؟؟؟!!!ته خز...!

سهراب که نمی خونم،تنها نمیشینم،تو مدرسه نمی مونم.برمی گردم خونه...میخوابم...

دفترم خیلی خالیه...خیلی...شاید باید قرمز می بود...شایدم یه ببف کم داشت...

ساعت دوازده و نیم شد.الکی لفتش میدم!حالا می تونم با 107 نفر حرف بزنم............



تاريخ : شنبه 20 ارديبهشت 1393 | 1:3 | نویسنده : roshanak |

سـاقــی بده پیمانه ای زان می کـــه بی خویشم کنـــد
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان مــی کـــه در شبهـــای غـــم بـارد فــروغ صبحـــــدم
غافل کنـد از بیش و کم فارغ ز تشویشم کنـد
نــور سحــرگـــاهی دهــد فیضی کـــه می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
ســـــوزد مــــــرا ســـــازد مــــــرا در آتـــش انــدازد مــــرا
وز من رهــا سازد مــــرا بیگانه از خویشم کند
بستانــد ای ســـرو سهـــی! سودای هستــی از رهی
یغما کنـد اندیشـه را دور از بـــد اندیشــم کند



تاريخ : سه شنبه 16 ارديبهشت 1393 | 23:25 | نویسنده : roshanak |

   بوی نم بارون...صدای نم نم رو برگای سبز...خیلی سبز...به من حس خوابتو میده...من مست...دلم تنگ شده برات...هوا ابریه...و..."از این که من و تو چقدر بی نهایت می تونیم از هم دور باشیم...و چقدر بی نهایت تر می تونیم به هم نزدیک باشیم...می ترسم..."

 



تاريخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1393 | 2:0 | نویسنده : roshanak |

   در کجایی هستم...جایی که در آن همه چیز لاجوردی است...حتی صدفی که در دل خود مرواریدی ندارد.اینجا پر از مسافر است...مسافرانی از سرزمین های دور...اما همه آشنا...عروس دریایی با عظیم ترین نهنگ می رقصد...گل های نیلوفر نمی دانند...آنها هرگز نخواهند فهمید که اینجا مرداب نیست...

   من اینجا هستم...تو نیز اینجایی...مرا هرشب فرا می خوانی از سکوتی که در ژرف ترین نقطه ی دریا برپاست...می آیی و روی انگشتانم می نشینی...بال های ظریفت را نوازش می کنم و آرام می گیری...تو تنها رنگ غیر لاجوردی اینجا هستی...ای همه رنگ!

   بال هایت لطیف ترین احساس را به گونه هایم هدیه می دهند...و من قطره به قطره،با تمام تارو پودم،قلب می شوم برای تپش...صدای قلب نا آرامم را دوست داری،نه؟...

   تو پر می زنی...من هم با بال های تو...تنها پروانه ای هستی که در آب پرواز می کند!...

   من زمزمه می کنم موسیقی ″خودمان″ را...با بلندترین صدایم می خوانم و جز تو هیچ کس نمی شنود...فقط من و تو از نت های این موسیقی باخبریم...

   تو هر شب می آیی و بال های رنگارنگت را پیش من جا می گذاری و می روی...اما نگرانشان نباش...من بیش از همه مراقبشان هستم...



تاريخ : جمعه 5 ارديبهشت 1393 | 11:43 | نویسنده : roshanak |

چقد قالب وبلاگم خوبه!هر وقت میام تو وبم یاد یه آدم برفی می افتم...یاد زمستون...حتی اگه از گرما رو به سوختن باشم...

 

نوشته...شعر...آهنگ...وقت؟!!



تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393 | 17:38 | نویسنده : roshanak |

تو خوابیده ای آرام

و من پشت پلک تو آنقدر می بارم

تا پنجره را باز کنی...

دستهایت را زیر باران بگیری و

بخندی...

 

 

پی نوشت:این نوشته ی کوتاهو از اینجا برداشتم:

www.yadashthayeman.lxb.ir



تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393 | 11:26 | نویسنده : roshanak |

انعکاس نفس هایم،تنها برهم زننده ی سکوت دنیایم بود...بی هوا نفس را در سینه حبس کردم...

ثانیه ها هم از آن همه سکوت،خوابشان برد...من ماندم و من و من و من...و نفسی حبس شده...

بادی وزید...بادی آشنا...آنقدر خوب که نشد تنفسش نکنم.......

می دانی؟....نفهمیدم چه شد...اما هنوز هم نفس می کشم وزیدن بادی را که عجیب آشنا می رسد...

هنوز من هستم...اما کسی کنارم است...”و تنهایی ام با تنهایی ات،تنهاییمان را به پایان می رساند...”

 

 

 

 

پی نوشت:بارانی باید،تا که رنگین کمانی برآید...

 

 



تاريخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393 | 20:44 | نویسنده : roshanak |

دوش چه خورده ای دلا؟راست بگو،نهان مکن
چون خمشان بی گنه،روی بر آسمان مکن...

باده ی خاص خورده ای،نقل خلاص خورده ای
بوی شراب می زند،خربزه در دهان مکن...

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
 بار دگر گرفتمت،بار دگر چنان مکن...

کار دلم به جان رسد،کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن...

ای دل پاره پاره ام،دیدن اوست چاره ام
اوست پناه و پشت من،تکیه بر این جهان مکن...

هین كژ و راست مي روی،باز چه خورده ای؟بگو...
مست و خراب مي روی،خانه به خانه كو به كو...

عمر تو رفت در سفر،با بد و نيک و خير و شر
همچو زنان خيره سر،حجره به حجره،شو به شو...

با كه حريف بوده ای؟بوسه ز كه ربوده ای؟
زلف كه را گشوده ای؟...حلقه به حلقه،مو به مو...

کار دلم به جان رسد،کارد به استخوان رسد
 ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن...

ای دل پاره پاره ام،دیدن اوست چاره ام
 اوست پناه و پشت من...تکیه بر این جهان مکن...

 

پی نوشت:پروردگارا...این آهنگ...



تاريخ : جمعه 22 فروردين 1393 | 23:27 | نویسنده : roshanak |

   باران دیشب عجیب می زد ها...باد دیشب چه حالی داشت؟...دیشب چرا سرخی آسمان،مرا یاد کسی نینداخت...؟حال چه کسی بد بود دیشب؟چرا امروز مادر تنها رفت...؟چرا دیشب کسی تا صبح کنارت نماند و پتوی کنار زده ات را مرتب نکرد؟چرا نگران شدی دیشب؟...چرا از خودت گذشتی...؟به چه کسی لبخند زدی الکی؟کدام جمله بود که تو را یاد کسی انداخت؟چرا دیشب خودت را زدی به خواب؟چرا غرورت ترک خورد دیشب...؟ترک خورد...؟نه...نگذاشتم ترک بخورد...

   از این به بعد چه...؟...



تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393 | 15:22 | نویسنده : roshanak |

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم،
عاقبت افسانه مردم شدم...
ای سکوت!ای مادر فریادها...
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو،راهی داشتم
چون شراب کهنه،شعرم تازه بود...
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو...
ای سکوت!ای مادر فریاد ها...
گم شدم در این هیاهو،گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من...

 



تاريخ : یک شنبه 17 فروردين 1393 | 20:37 | نویسنده : roshanak |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.