سیزده بدر←:|

حوصله...

خونه←:|

بیرون←:|

فامیل←:|

هوا...

:|

:|

:|

هیس...

این روزهای خاص...خاص مسخره...

تا سیزده می شمرم بریم.

تا یازده می شمرم نریم.

الف ب پ ت ث ج چ ح د ذ

هنوزم همونیم که بودیم پارسال

ر ز ژ س ش ص ض ط ظ

هنوزم نمی دونیم ما الفبا

اعصاب←:|

اِه...

تا 17 نمی شمرم...

پناه به ذات پاکت پروردگارا!

 

پی نوشت:با اجازه ی دوستی که از چهره ی همیشگیش استفاده کردم.



تاريخ : چهار شنبه 13 فروردين 1393 | 11:31 | نویسنده : roshanak |

ما عاشق و مستیم و طلبکار خداییم
ما باده پرستیم و از این خلق جداییم
بر طور وجودیم،چو موسی شده ازدست
بی پا و سر،آشفته و جویای لقاییم
روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر به یک جای نیاییم
در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیم است
ما از نظرش صوفی صافی صفاییم
ما غرق محیطیم،نجوییم دگر آب
ای بر لب ساحل!تو چه دانی که کجاییم؟
ماییم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوییم،هماییم هماییم
ماییم که از ما و منی هیچ نماندست
در عین بقاییم و منزه ز فناییم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب و گه از شرق براییم
سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم
در خود نگرستیم،خداییم خداییم...



تاريخ : سه شنبه 12 فروردين 1393 | 13:44 | نویسنده : roshanak |

   برگها صدا دارند...نه از آن صداهای “خش خشی“ ...صدای تنفس می دهند...مثل نفس کشیدن ماهی ها!چه سبز باشند چه زرد،نفس می کشند...

   من از آغاز زرد شدن یک برگ متولد شدم...برگها که سبز می شوند،من رو به پیری می روم...وقتی باد،برگی را در هوا به رقص می آورد،نفس ها عمیق تر می شوند...

   برگها همیشه تشنه اند...و همیشه زیبا...نماد مهر خدا...نرم تر از دست های دوران نوزادی من...بوی طراوت می دهند...می دانم!به خاطر نفس هایشان است...

   راجع به این موجودات رنگارنگ نوشتن،دشوار است...اما در دستم می جنگد قلم،با این دشواری...نماد احساسات خوب...برگها...

 

 

   پی نوشت:بعد از مدت ها نوشتم...می دونم خوب نشد.ولی باید می نوشتم!...



تاريخ : یک شنبه 10 فروردين 1393 | 23:15 | نویسنده : roshanak |



تاريخ : جمعه 8 فروردين 1393 | 23:43 | نویسنده : roshanak |

حال بد...

حال خوب...

برف...

برف...

بارون...

من...

من...

من...

بارون...

برف...



تاريخ : سه شنبه 5 فروردين 1393 | 23:4 | نویسنده : roshanak |

پس از باران های بسيار
باران های بسيار
باران های بسيار
از قطار پياده شديم،گفتيم:
(...ايستگاه آخر مان اين بود)
در زير آسمان خاكستر
از قطار
پياده شديم
اما دوباره قطاری
از دور می آيد
ما سر می چرخانيم، و به آخر اين ريل می نگريم
..............................................................
..............................................................
(برای ما دست تكان می دهند
در مارپيچ كوچه های مه آلود - مادران كوهستان
پسته و چای در نور آفتاب - دختران
در همهمه پنبه زار ها - پسران بلوغ
برای ما دست تكان می دهد كوير)
ما پياده شديم
اين قطار اما
همچنان
می برد ما را
با خود



تاريخ : یک شنبه 3 فروردين 1393 | 13:21 | نویسنده : roshanak |

فردا عیده...امروز خیلی یهویی دریافتم که اسفند داره تموم میشه...زمستون داره تموم میشه...

هه...یه مسئله خنده دارو دردناک رو جدیدا متوجه شدم...دوستام دارن دونه دونه رو به تباهی میرن...البته به جز سه تاشون...

من از بچه واقعا بدم میاد اما عاشق لباس بچه ام!اینو دیشب فهمیدم!همون وقتی که رفته بودم واسه خواهر دوستم که تازه به دنیا اومده کادو بخرم!الان هرکاری می کنم دلم نمیاد لباسی رو که خریدم بدم به صاحبش!اصلا هنوز که صاحبش نیست؛فعلا اختیارش با خودمه!...

اکو؟آندوسکوپی؟فکرشم نکن بیام مامان...

چقد زیاد مونده تا آخر تعطیلات...چقد کم مونده...چقد کار دارم...تحقیق مسخره ی زبان فارسی!پروژه ی مجهول آمار!اگه کسی تجربه داره راهنماییم کنه...

انقد غصه نخورده سوء تغذیه گرفته!!عاشقتم مرتیکه...!!!!

آخ جون...موهام!توهم زدم یا بلند شده؟!

انگار از شب یلدا تا حالا سال ها می گذره...زمستون...حالا که داری میری،سلام منو به آدم برفیا برسون...



تاريخ : چهار شنبه 28 اسفند 1392 | 15:11 | نویسنده : roshanak |

مهدی یراحی- زمستون

 

بادی که گندمزارو عاشق کرد...

ماهی که با برکه نمی خوابه...

ابری که بارونو نبخشیده...

خورشیدی که دیگه نمی تابه...

با رفتنت دردام برگشتن...

مردی که ترکش کردی تنها نیست...

اما یه چیز تازه فهمیدم:

دنیا بدون عشق،دنیا نیست.

حال عجیبی دارم این روزا...

ابری شدم...نزدیک بارونم...

چند تا بهارو بر نمیگردی؟...

چند ساله درگیر زمستونم...؟

این زمستونم به یاد تو می مونم...

برف و بارونم به یاد تو می مونم...

هرچی می تونی نیا و تلافی کن

من تا می تونم به یاد تو می مونم...

 

پی نوشت:این روزای زمستونی...عجیب دلتنگتم...نمی خوام بگم کاش بودی...ولی...کاش...

 



تاريخ : شنبه 24 اسفند 1392 | 19:36 | نویسنده : roshanak |

   من خیلی خوبم...یا نه:من خوب خوبم...از صبح تا حالا بی وقفه داره بارون می باره...دیروز صبح بارون بارید...پریروز بارون بارید...تقریبا هرروز داره بارون می باره...

    امروز برف بارید آدم برفی...هی...برف!

    از 30 مهر تا حالا...دائم تو این حسم:چطوری ازت تشکر کنم خدایا...؟...

   هوا گرم نیست...خوشحالم...

   چه خوبه که مجبور نیستم کل تعطیلات آخر هفته رو با درس و مشق سپری کنم!!

   اون خاصه...خیلی خاص...بیشتر از تصور همه ی آدما خاصه...اونقدر خاص که نمیشه «مخاطب» باشه...مخاطب خاصم نیست...نمیخوام باشه...حسی بهش ندارم...اما اون خیلی خاصه...چطوری میخواد اسیر باشه؟... هههههههههه!!!...من الان درمورد خواسته ی اون حرف زدم!!!!!چقد احمقم من!واقعا فک کردم می دونم تو فکرش چی میگذره؟!

   کاش موهامو کوتاه نمی کردم...موهای قشنگم!موهام دریا بود...(اعتماد به نفس؟!به من چه...خودت گفتی!)

   چقد خوبه که دستام بوی لحظه های باتو بودنو میده...

 

 

  هنوز بارونه...

 

 



تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 13:40 | نویسنده : roshanak |

محمد اصفهانی- مرو ای دوست

 

مرو ای دوست...مرو ای دوست...

مرو از دست من ای یار...که منم زنده به بوی تو...

به گل روی تو...

مرو ای دوست...مرو ای دوست...

بنشین با من و دل...

بنشین تا برسم مگر به شب موی تو...

تو نباشی چه امیدی به دل خسته من؟...

تو که خاموشی...بی تو به شام و سحر چه کنم

با غم تو...

با غم تو...

 

مرو ای دوست...مرو ای دوست...

مرو از دست من ای یار...که منم زنده به بوی تو...

به گل روی تو...

بنشین تا بنشانی نفسی آتش دل...

بنشین تا برسم مگر به شب موی تو...

تو نباشی چه امیدی به دل خسته من؟...

تو که خاموشی...بی تو به شام وسحر چه کنم

با غم تو...

با غم تو...

چه کنم با دل تنها...که نشد باور من...

تو و ویرانی...

خاموشی...

کوهم اگر...

چه کنم با غم تو...؟

 

چه کنم با دل تنها...چه کنم با غم دل...؟

چه کنم با این درد...؟دل من ای دل من...

چه کنم با دل تنها...چه کنم با غم دل...؟

چه کنم با این درد...؟دل من ای دل من...

چه کنم با دل تنها...چه کنم با غم دل...؟

چه کنم با این درد...؟دل من ای دل من...

چه کنم با دل تنها...چه کنم با غم دل...؟

چه کنم با این درد...؟دل من...ای دل من...

 

پی نوشت 1:متن این آهنگو می خواستم دیشب بذارم ولی نشد...خوبه...یه غم آروم...بی حال و حوصله شاید...مثل حال دیروزم...

پی نوشت 2:چقدر بی پایان امروز خوب بود...خدایا...چی بگم...؟...



تاريخ : پنج شنبه 22 اسفند 1392 | 14:6 | نویسنده : roshanak |

 خدایا متشکرم اگه دعاهامو قبول کردی...

متشکرم اگه آسمونم دوباره آبیه...

مرسی از توانی که بخشیدی...

ممنونم اگه کمکام،کمکش کرد...

خدایا مرسی...خیلی زیاد...به خاطر احساساتی که بخشیدی...

متشکرم از حضورم...

از حضور آدم برفی تو دستام...

از این دو حضوری که یکی شده...

نمیشه خب تشکر کرد،ولی:

خدایا ببخش...به خاطر همه ی اون حسای بد...

به خاطر چیزی تو مایه های ناامیدی...

به خاطر بدی ما،تو هرروز خوبت...

ببخش ...به خاطر همه چیز...



تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392 | 21:44 | نویسنده : roshanak |

روح بزرگوار من...
دلگیرم از حجاب تو
شکل کدوم حقیقته،
چهره بی نقاب تو...؟
وقتی تن حقیرمو
به مسلخ تو می برم
مغلوب قلب من نشو...
ستیزه کن با پیکرم.
اسم منو از من بگیر...
تشنه ی معنی منم
سنگینه بار تن برام
ببین چه خسته می شکنم...می شکنم...

به انتظار فصل تو
تمام فصلها گذشت...
چه یأس بی نهایتی
ندیم من بود...
فصل بد خاکستری
تسلیم و بی صدا گذشت...
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود...

دژخیم بی رحم تنم
به فکر تاراج منه
روح بزرگوار من...
لحظه ی معراج منه
فکر نجات من نباش
مرگ منو ترانه کن.
هر شعرمو به پیکرم
رشته تازیانه کن...



تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392 | 11:25 | نویسنده : roshanak |

ایستاده در باد

شاخه ی لاغر بیدی کوتاه

بر تنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه

بر سر مزرعه افتاده بلند

سایه اش سرد و سیاه.

 

نه نگاهش را چشم

نه کلاهش را پشم.

سایه ی امن کلاهش اما

لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال

قار و قار از ته دل می خواندَ:

آن که می ترسد

می ترساند!...



تاريخ : سه شنبه 6 اسفند 1392 | 21:34 | نویسنده : roshanak |

وقتی که هر شب باران می آید و...

رد پایش را جا می گذارد و...

می رود...

وقتی که هر شب به بام خانه سر می زند و...

شیشه ی پنجره را می بوسد و...

می رود...

وقتی که هر شب بوی نمش را در کوچه می پراکند و...

شبنمش را بر روی برگ ها به یاد گار می گذارد و...

می رود...

آن و قت دیگر نمی دانم سر احساسم چه می آید.

سر دلتنگی ام...

سر تشنگی ام...

آن وقت دیگر نه می توانم خوشحال باشم...

و نه ناراحت...

آن وقت دیگر رویش را ندارم

که آهسته بگویم:

خدایا...می شود برایم باران بباری؟...

می دانم باران با من سر شوخی ندارد...

سر ناز کردن هم ندارد...

خودش می داند ناز نکرده،نوازشش می کنم...

پس تبرعه است!

از چیزی می ترسد شاید...

یا ناراحتش کرده ام لابد...

که هر شب وقتی من خوابم،می آید و...

رد پایش را جا می گذارد و...

می رود...

 



تاريخ : جمعه 2 اسفند 1392 | 11:7 | نویسنده : roshanak |

عبور زهره از مقابل آفتاب

 

شب از هفت و نیم غروب و

آدمی از یک پرسش ساده آغاز می‌شود.

روز از پنج و نیم صبح و

زندگی از یک پرسش دشوار!

صبح‌اَت بخیر شب‌زنده‌دارِ سیگار و دغدغه،

لطفا اگر مشکلات جهان را

به جای درستی از دانایی رسانده‌ای،

برو بخواب!

آدمی از بیمِ فراموشی است

که جهان را به خوابِ آسان‌ترین اسامیِ خویش می‌خواند...

 



تاريخ : چهار شنبه 30 بهمن 1392 | 22:55 | نویسنده : roshanak |

1.گند زدی پسر!

2.فریاد از اون حسای بد...

3.باز ترم دوم شد،من زدم تو کار درس نخوندن...

4.تو دیگه نخون یغما جون!

5.فیزیک برای بار هزارم امتحان نگرفت!یعنی سوال طرح کردن اونقد سخته نیکی جون؟!

6.چه هفته ی سختی در پیشه...

7.جات خالیه ببف.

8.خدا رو بی نهایت شکر که دیگه لازم نیست اون کار وحشتناک و مسخره رو انجام بدم.

9.لگاریتم حالیم نمیشه!

10.خوش به حالت زینب!

11.حیف از اون همه آهنگ خوب!

 



تاريخ : شنبه 26 بهمن 1392 | 15:23 | نویسنده : roshanak |

می خواهم دائم به یادتان باشم...

ای دو نفری که در طرف دیگر دنیای من جا گرفته اید...

دو به چند میلیارد؟...

خودم هم نمی دانم.

اما هنوز هم آن طرف دنیایم سنگینی می کند انگار...

هیس...شلوغ نکنید آدم های این طرفی!

صدای دونفرم را نمی شنوم...

 

باز قطار خالی شده.

نمی دانم لوکومتیوران مانده یا نه...

من که هدایت این همه واگن پشت سر هم را بلد نیستم...

شما دونفر...کمکم کنید...

 

ساعت...ساعت...زمان...

چه واژه های مسخره ای!

کسی برای حرکت و توقف قطار من

ساعت و دقیقه تعیین نکرده.

 

من...شبیه یک

شبیه یک سربالایی

یک سربالایی بن بست

من شبیه یک سربالایی بن بستم دو نفر...

یکی از شما مرا ساخت...

شیبم خیلی تند شد!

یکی دیگر باید از من بالا برود...تا برسد به

باید برسی به بن بست من...

وقتی رسیدی تصمیم بگیر.

می خواهی باز شوم...

یا بن بست بمانم...

 

 

پی نوشت: کی حالش خوبه؟



تاريخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392 | 20:5 | نویسنده : roshanak |

Forgive me first love...but I'm tired...

I need to get away to feel again...

Try to understand why...

Don't get so close to change my mind...

Please wipe that look out of your eyes...

It's bribing me to doubt myself...simply...It's tiring...

 

پی نوشت:نمی دونم چرا...دلم خواست اینو بنویسم...



تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1392 | 15:31 | نویسنده : roshanak |

یه جور توی رویام قدم میزنی،که طعمش رو تو لحظه هام میچشم...
همین که یه کابوس ازم کم بشی،از این ماجرا پامو پس میکشم
چقد گرده دنیای دورو برم...زمانی که تو چشم تو خیره شم...
دوتا تیله آبی تو چشماته...باهاش آسمونو نفس میکشم...
یه جور گرده دنیای من این شبا،که هرجایی میرم...تویی رو به روم...
تو تعبیر رویای دور منی...بزار با تو تعریف شه آرزوم...

 

هزار تا ترانه،هزار تا سکوت...واسه گفتن حس من کافی نیست...
سر این قرار خیالی اگه یه جا تا ابد وایسم علافی نیست...
هزار تا ترانه،هزار تا سکوت...واسه گفتن حس من کافی نیست...
سر این قرار خیالی اگه یه جا تا ابد وایسم علافی نیست...

 

تلافی کن احساسمو،خوب باش...بزار دنیا هرجور میخواد تا کنه
بزار دنیا بی عاطفه بودنو،رو فرق سرش حلوا حلوا کنه!
جاهایی که با دل غلط میکنم،غلط کردنم کیف و حالی میده
که مثل شنا بر خلاف جهت،خبر از تب احتمالی میده...
بزار تب کنم آرزوی تورو...که هذیونی بهتر بلد نیستم...
تلافی کن احساسمو،خوب باش...که من بی جنون مستند نیستم...

 

هزار تا ترانه،هزار تا سکوت...واسه گفتن حس من کافی نیست...
سر این قرار خیالی اگه یه جا تا ابد وایسم علافی نیست...
هزار تا ترانه،هزار تا سکوت...واسه گفتن حس من کافی نیست...
سر این قرار خیالی اگه یه جا تا ابد وایسم...علافی نیست
...



تاريخ : جمعه 18 بهمن 1392 | 16:45 | نویسنده : roshanak |

تعطیل شدیم بیخودی...(اتفاقا اصلا بیخود نبود...یه بنده خداهایی کنار دریا...زیر 3 متر برف مدفون شدن...گاز...ندارن...خب ما بریم مدرسه بخاری روشن کنیم یعنی چی؟...)تصمیم داشتم فیزیک بخونم...و شاید ریاضی!اما خب...واقعا حوصلش بود؟! نبود! پس الان بی کارم...میخوام چرند پرند بنویسم!

کارنامه گرفتم.یه دقیقه صبر کنید ببینم...چی شد؟هندسه 20؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟الله اکبر!بعد میگن بی عدالتی نیست!واقعا حقم بود هندسه 20 بگیرم؟؟!!!عمرا...

باز زدم ملتو ناراحت کردم...اَه...این چه وضعشه؟بسه دیگه...شایدم ناراحت نکردم کسی رو...به جز خودم.

سهراب جان...مادر...یاری کن این شعرتو تموم کنم...چند بار از اول بخونمش آخه؟!(جدی نگیر...ترجیح میدم هیچ وقت تموم نشه.)

سفر مرا به زمین های استوایی برد.

و زیر سایه ی آن «بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

خدایا نصف اون سه متر برفو می فرستادی اینجا،همه چی حل بود!نه اون بدبختای ساحل نشین از سرما یخ می زدن،نه ما اینجا در حسرت آدم برفی می سوختیم...

3...2...1...فردا! علامه حلی! خدایا یعنی واقعا این انصافه که آزمون فوق لیسانس به خاطر برف کنسل بشه،بعد این آزمون مزخرف و بی معنی علامه حلی ما هم چنان پا بر جا باشه؟!

دیگه هر چی فک می کنم حرف چرندی گیر نمیاد!

 

اون منم!...

 



تاريخ : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | 15:7 | نویسنده : roshanak |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.