نه...کم نمیارم...شده فقط به خاطر تو،هرگز کم نمیارم...بی رحمانس کم آوردن در کنار تو...بی رحمانس کم آوردن من و مرگ تو...بی رحمانس ماه و آسمون از هم جدا شن...بی رحمانس بازی دنیا ولی من بی رحم نیستم.من پر از احساسم...پر از بارونم...دیگه نمیخوام بگم شاید تا پایان راه دووم نیارم.میخوام بگم هرطور شده،کنار تو دووم میارم.وقتی تو فکر می کنی من ارزششو دارم که بیشتر از هرچیزی حواست به من باشه...وقتی ترجیح میدی بمیری تا من کم نیارم...وقتی تو این همه خوبی و من این همه احمقم...اونقدر احمقم که تصور می کنم در کنار تو هم میشه کم آورد!...وقتی من برای تو اونقدر زیادم و تو هم برای من...دیگه کم آوردن معنایی نداره.فقط بودن معنا داره.فقط باهم بودن معنا داره...منتظرم که کمکم کنی...می دونم که می کنی...برای باهم بودنمون...

 

 

نه اولش پیداست
و نه آخرش …
با این همه باید تا آخرش بروم …
بگذار بنشینم و نفس تازه کنم …
نترس!
تصمیم من عوض نمی شود …
به سنگی بدل نمی شوم که کنار راه افتاده باشم …
نترس!
این بار هم که تاول پاهایم خشک شود …
دوباره عاشقت می شم …
دوباره راه می افتم …
دوباره گم می شوم …
هر طور شده این راه را تا آخر می روم!



تاريخ : پنج شنبه 11 مهر 1392 | 11:49 | نویسنده : roshanak |

When the rain is blowing in your face
And the whole world is on your case
I could offer you a warm embrace
To make you feel my love

When the evening shadows and the stars appear
and there is no one there to dry your tears
I could hold you for a million years
To make you feel my love

I know, you haven't made your mind up yet
But I would never do you wrong
I've known it from the moment that we met
No doubt in my mind where you belong

I'd go hungry
I'd go black and blue
I'd go crawling down the avenue
No, there's nothing that I wouldn't do
To make you feel my love

The storms are raging on the rolling sea
And on the highway of regret
The winds of change are blowing wild and free
You ain't seen nothing like me yet

I could make you happy
Make your dreams come true
Nothing that I wouldn't do
Go to the ends of the earth for you
To make you feel my love
To make you feel my love



تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 18:42 | نویسنده : roshanak |

پیاده آمده ام!

بی چارپا و چراغ،

بی آب و آینه،

بی نان و نوازشی حتی...

تنها کوله ای کهنه و کتابی کال

و دلی که سوختن پروانه را

نشان شقاوت شمع نمی داند!

کوله بارم،

پر از گریه های فروغ است!

پر از دشت های بی آهو!

پر از صدای سرایدار همسایه،

که سرفه های سرخ سل

از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند!

پر از نگاه کودکانی،

که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم

آن ها را به خانه خواب نمی رساند!

می دانم!

کوله ام سنگین و دلم غمگین است!

اما تو دلواپس نباش!بهار بانو!

نیامدم که بمانم!

تنها به اندازه نمباره ای کنارم باش!

تمام جاده های جهان را

به جستجوی نگاه تو آمده ام!

پیاده!

باور نمی کنی؟

پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من!

حالا بگو!

در این تراکم تنهایی

مهمان بی چراغ نمی خواهی؟



تاريخ : یک شنبه 7 مهر 1392 | 23:2 | نویسنده : roshanak |

اعصابم داغونه...واقعا بده حالم...حتی نمی تونم توضیح بدم.کسی نبود که بتونم براش حرف بزنم...درکم کنه...آرومم کنه...واسه همین اومدم اینجا!الان جای خالی یه نفرو زیاد احساس می کنم و فقط می تونم بگم کاش بود...

چقدر دلم میخواد برم سراغ اون زندگی ایده آلی که بهم پیشنهاد شده بود!واقعا از اون موقع تا حالا همه چی تغییر کرده...شاید اگه یه بار دیگه بهم پیشنهاد بشه،روش جدی تر فکر کنم...چقدر اون موقع به نظرم مسخره میومد!

حق ندارم کم بیارم...نه الان؛الان نباید کم بیارم...آره نباید...ولی اجبار مضحکیه!چون انگار این کم آوردن،دست من نیست...

فکر کردن به هیچ موضوعی الان واسم خوب نیست.هیچ خبری خوشحالم نمی کنه.چون روزهای آینده دارن تو ذهنم رژه میرن...روزهایی که هر لحظه سخت تر خواهند شد...و هیچ راه چاره یا حتی فراری وجود نداره.فقط باید طی بشن...طی بشن و از پا بندازنم ذره ذره...و سرنوشتمو شکل بدن...و من این بار هیچ کاری...هیچ کار...نتونم بکنم برای زندگیم...

این از ابتدای راه...شاید تا پایان راه دووم نیارم...



تاريخ : جمعه 5 مهر 1392 | 12:7 | نویسنده : roshanak |

بگذار در دور دست

جزیی از خیال باشم.

مثل کشتی

دور که هستم

شاعرم

پشت به خورشید

جزیی از افق!

نزدیک    شوم

من هم

فریاد دیدبانم و دکل

بادبانم و زنجیر.



تاريخ : چهار شنبه 3 مهر 1392 | 22:1 | نویسنده : roshanak |

    نمی دونم چه پستی باید بذارم بعد از 11 روز!خبر زیاده...تو این مدت رفته بودم سفر و نشد که آپ کنم.اماااااا...اصلا مسئله ای نیست چون خیلی خیلی خیلی خیلی زیااااااااااااااااد خوش گذشت!تا حالا تنهایی مسافرت نرفته بودم و تجربه ی خوبی بود.شب اول مهر رسیدم به دیار خودم که متاسفانه غریبی هاش نمیاد به چشم آشنا...(این جمله مخاطب خاص بود!)هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته بود که مجبور شدم بیدار شم و برم مدرسه!به به...ضد حال از این بزرگتر تو عمرم نخورده بودم!خلاصه دیگه امروز رفتم مدرسه ی عزیزمون که هرسال داره مزخرف تر میشه...همگی باهم...با چاشنی جوهر خودکار...پختیم!آخه این چه وضعیه؟پاییزه مثلا!(البته مهم نیست که تازه اولین روز پاییزه!!)چرا انقدر گرمه هوا؟این اداره هواشناسی چیکار می کنه پس؟!؟!

    از اونجایی که همه دوستان لطف کردن و به طور کامل شرح اولین روزو نوشتن،من دیگه زحمت نمی کشم!ولی خیلی بد بود...

    تو این سفر کلا خونواده رو ورشکست کردم!البته من تقصیری ندارم؛همش سوغاتی بود،واسه خودشون خریدم دیگه!

    امروز توی مدرسه در کمال بی جنبگی رفم پیش مشاور!یکی نیست بگه یکم آبرو داری کن...بذار سه چهار روز بگذره لااقل!مشاور عزیز هم از اول تا آخر،تنها جمله ای که می گفت این بود که باید به خودت زمان بدی!شایدم درست میگه و لازمه که بیشتر به خودم و روحم و جسمم وقت بدم...شاید با گذشت زمان همه چی ok بشه!بعدشم پیشنهاد داد که برم کلاس ایروبیک!خب دیگه...رفقا از این به بعد میخوام بزنم تو کارش!

    هی...یه چیزی رو یادم رفت...ای وای...ای وای...امسال دیگه با عشقم کلاس ندارم!!!!(خانم سیادت عزیز...که همه مدرسه دنبال عمه هاش می گردن!)هه...هه...من از دوریت می میرم که عشقم آخه چرا رفتی؟؟؟!!!!!

    الان میخوام برم در غم هجران یار اشک بریزم...هی روزگار...دعا کنین برام...درد عشق،درد بدیه!



تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392 | 23:20 | نویسنده : roshanak |

چه بلاتکلیفم،وسط این بحران
تو کجایی بانو؟...تو کجایی الان...؟
من دچار آسمم،این هوا آلودست
تو اگه برگردی،ماسک اکسیژن هست
این هوا آلودست...حتی تو شعر کهن
تو کجایی الان...منبع اکسیژن؟؟؟
بی تو هر ویروسی به سرم می چسبه
خبر ترحیمم سر کوجه نصبه
وقتی نیستی تو شب من…قلب یادش میره پمپاژ
میشه یه ماشین سنگین،ته تاریخ یه گاراژ...
زندگی یادم نیست،از همه میترسم
یه هیولا اینجاست...خاطرات مبهم.
تازه من یک هفته ست از تو دورم قربان
چه کنم بعد از این؟چه کنم با پایان؟
همه جا تاریکه،برق کلا رفته
بی تو قطعه آب و برق و شعر و نفته
بی تو جنگ سوم تو جهانم رخ داد
همه ی گلها رو گلوله پاسخ داد
وقتی نیستی تو شب من...قلب یادش میره پمپاژ
میشه یه ماشین سنگین،ته تاریخ یه گاراژ...

 

.

.

.

ببخش...



تاريخ : پنج شنبه 21 شهريور 1392 | 17:8 | نویسنده : roshanak |

آهای مهتاب کوچه ،

     با توام!

     چقدر تنهایی؟!

           و چقدر بزرگ...!

     دلم گرفته ،

     به اندازه ی تنهایی ات

     به قدر فاصله ام از تو

     و تو...

     چقدر دوری،

           از من و کوچه ام!

     در انتهای دیگر آسمان

     نشسته ای و

     به شب می نگری!

     کاش دستهایم

     آنقدر بلند بودند

     که به دستهای مهربانت می رسید...

     کاش،

           فاصله مان

           به اندازه یک خط فاصله بود...

    

     کاش فقط من بودم و تو

           من بودم و چشمهای درخشانت...

 



تاريخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392 | 23:51 | نویسنده : roshanak |

    هیچکی نمیدونه الان چقدر بی حسم.(حتی تو هم نمی دونی آسمون) چقدر مزخرفه! یه چیزایی رو میگم...که اصلا حقیقت ندارن؛اما دروغ هم نیستن. یعنی شاید بشه اسمشو گذاشت "تظاهر"!!! بماند که در چه حد از تظاهر کردن بدم میاد...

    صدای موسیقی و صدای بارونم که تو گوشم باشه احساس برام نداره...آسمون ابری...حتی آسمون و ماهم که جلوی چشمام باشن احساس برام ندارن...

    می دونم بی رحمانس.شایدم اصلا نمی دونم...شاید بازم دارم تظاهر می کنم به دونستن.آخه احساس بی رحمی ندارم! بی رحمانس ولی حقیقت اینه.احساس خوب نبودن حال تو هم حتی احساس بهم نمیده...چقدر راحت می تونم آدما رو بهم بریزم!شایدم نمی تونم و توهم زدم که با حرفام یه نفر تو کل دنیا بهم می ریزه...هه هه...شاید همه مثل من بی حس شدن!

    گفتی گاهی از کارایی که می تونی بکنی می ترسی...ولی من از هیچی نمی ترسم!چون ترسم یه احساسه!...و من حسی ندارم...

    این بار حرفامو بی دلیل نگفتم.دلیلش اینه که بالاخره یه وقتی...یه جایی...یه نفر حتی باید بدونه که حقیقت فعلی من زیبا نیست.اصلا زیبا نیست؛چون یکی از نعمت های خدا رو ندارم... احساس...ندارم...



تاريخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392 | 22:58 | نویسنده : roshanak |

Lost inside your love-Enrique Iglesias

 

I could never miss you love
Warm as a Miami day......ooh yeah
I could never get enough
Wetter than an ocean wave.....ooh yeah

Now one is the key
Two is the door
Three is the path that will lead us to four
Five is the time you kidnap my mind
And to ecstasy

Lost inside your love, believe me
And if I don't come up then leave me
Inside your love forever

One love, lost inside your love

When the two of us are one
There's no place I'd rather be...oooh no
Disappearing in your love
Wilder then my wildest dreams.....oooh yeah

Now one is the key
Two is the door
Three is the path that will lead us to four
Five is the time you kidnap my mind
And to ecstasy

Lost inside your love, believe me
And if I don't come up then leave me
Inside your love forever oooh no
Lost inside your love

Over and over you know what I mean
Poquito de tu amor, un poquito de tu amor
I said over and over you keep takin me
A little bit to far, a little bit to deep

Lost inside your love, believe me
And if I don't come up then leave me
Inside your love forever
Inside your love...whooo



تاريخ : سه شنبه 19 شهريور 1392 | 23:11 | نویسنده : roshanak |

    من خیلی خوشحالم! یه خبر خیلی خوب بهم رسیده امشب،که حالمو خوب کرده بیش از حد! البته قبلشم کلا خوشحال بودم و حالم خوب بود،ولی این خبر خوب باعث شد غیر قابل کنترل بشم!!!

    خب...فردا روز دختره!!! به به...به افتخارمون...قرار بود امشب از مامان هدیه بگیرم،ولی نشد...آخه رفتیم واسه خریدش(اصولا ما هدیه هامونو خودمون انتخاب می کنیم!!!) اما تعطیل بود! کلی چسبیدیم...ولی خب اشکالی نداره،بالاخره که من این هدیه رو خواهم گرفت! حقمه،نوش جونم!

    امروز نشستم به همراه خواهر عزیز که دیوانه وار پرسپولیسیه،دربی نگاه کردم! خودم اصلا فوتبالی نیستم ولی بازی های هیجان دارو می بینم...اما اونقدر این بازی مزخرف و مسخره و خسته کننده بود که آخر نیمه ی اول ولش کردم! واقعا فوتباله ما داریم؟! من ال کلاسیکو رو هم معمولا نگاه می کنم،ولی اون کجا...این دربی بی مزه ی استقلال پرسپولیس ما کجا...؟؟؟! تو هر یک دقیقه به طور متوسط سه تا خطا میشد! بدبخت کی روش...چه تیمی رو هدایت می کنه!!!

    بالاخره...بعد از گذشت 3ماه از تعطیلی مدارس،امروز من کتاب دفترای پارسالو جمع کردم که جا واسه کتابای جدید باشه! والا اگه جا داشتم اصلا هیچ وقت جمعشون نمی کردم!!! جالب بود...کلی خاطره مرور شد.هنوزم به مسخره بازی هایی که صدف تو دفتر چک نویسم درآورده می خندم!(صدف جان یه بار گفتم،سه تا عمه دارم...تقدیم به تو!) گفت و گو های بی سروته سرکلاسی با کیمیا که هیچ وقت موضوعش مشخص نشد!...دل نوشته های 4 خطی خودم...یه عالمه متن آهنگ...یکم هم مطالب درسی در حاشیه!!! همه ی چیزیه که تو دفتر چک نویسم پیدا کردم که دوستان به نام "دفتر قرمزه" می شناسنش!!! و بسیار برام عزیزه...خیلی زیاد...

    نمی دونم این جور پستا رو دقیقا واسه چی میذارم؟!...اما دلم میخواد بذارم...به بی هدف ترین شکل ممکن!



تاريخ : شنبه 16 شهريور 1392 | 1:19 | نویسنده : roshanak |

 «باران بی سوال»

 

چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل
خوب است...
مثل همین باران بی‌سوال
که هی می‌بارد ....
که هی اتفاقا آرام و شمرده
شمرده
می‌بارد....

 

 



تاريخ : جمعه 15 شهريور 1392 | 11:41 | نویسنده : roshanak |

     مجسمه

 

نیامده ای که شروع کنم

می دانم

نیامده ای که نازم کنی

یا حتی

دست بدهم با تو

نمی خواهم دوباره

شروع کنم؟!

 

دوست داشتن اشیا راحت است

دوست داشتن آدم ها سخت

ببین چه راحت

این سیگار لای انگشت هام

روی لب هام

ببین چه راحت

این کتاب توی دست هام

روی سینه ام

جا می گیرد

تو چرا هیچ وقت توی دست هام

نیستی

تو چرا هیچ وقت

نیامده

شروع کرده ام

 

بلند شو

بلند شو برویم توی این خیابان

توی آن پارک

بپرسیم

مگر چه اشکال دارد

دست های تورا بگیرم؟...

 

توی این اتاق

سرم را

میان دستانم گرفته ام

دلم را

توی همان راه پله ها

و بعد یک عمر

عین مجسمه ها

توی این بالکن

من و انتظار

ماشین ها را شمرده ایم

 

نیامده ای

عادت کرده ام

نمی آیی

عادت می کنم

 

توی این موزه یک روز

انگشت هام را دزدیدند

یک روز سرم را

حالا توریست ها

هر چه عکس می گیرند با من

نمی خواهم دوباره شروع کنم

ولی

یک بالکن چاپ می شود

که تو

با یک دل توی دست هات

آنجا ایستاده ای

و نمی دانی چکار کنی

 

هیچ وقت عوض نشدی

هیچ وقت عوض نمی شوی

تا دلت بخواهد

عوضش

سنگ

ستاره

کلاغ،که توی آسمان بال بال

ماهی،که توی رودخانه پرپر

زده ام سر به دار و دیوار

 

دوست داشتن آدم ها سخت است

ببین چه راحت

نیامده ای که شروع کنم

توریست ها نازم می کنند



تاريخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392 | 15:29 | نویسنده : roshanak |

سلام! خوبین؟

یه خبر دارم...داغه!یعنی اونایی که می دونن کمن!!! بالاخره،بعد از یک سال تفکر،(جدی میگم،بیشتر از یک سال روش فکر کردم!) مشورت با تمام آدمایی که کم و بیش اطلاعاتی داشتن،یا منو می شناختن...صحبت چندین و چند باره با سه تا مشاور...زیر و رو کردن تمام سایت های مربوطه...مراجعه به انواع و اقسام تست ها...و کلی کار مسخره ی دیگه!!!...من رشته انتخاب کردم!!!خندهلبخندخنده

الان میخوام اعلام کنم!

.

.

.

.

.

.

10

.

.

.

9

.

.

.

8

.

.

.

باورم نمیشه...!متعجب

.

.

.

7

.

.

.

6

.

.

.

5

.

.

.

کی باورش میشه؟!!!

.

.

.

4

.

.

.

3

.

.

.

شما فکر میکنین چیه؟! تو نظرا بگین!

.

.

.

2

.

.

.

من سکوت می کنم!

.

.

.

1

.

.

.

ریاضی!

 

 

 

 

 

 

 

خب دیگه...خودم که خیلی ذوق دارم!

حالا به سلامتی بچه های ریاضی!

.

.

.

فقط امیدوارم وسط سالم همین قدر ذوق داشته باشم!!!مردد

دعا کنین خسته و دلزده نشم؛چون بعضیا برام این پیش بینی رو کرده بودن...

باز من زیادی حرف زدم!

فعلا

 

 

 

 



تاريخ : چهار شنبه 13 شهريور 1392 | 13:12 | نویسنده : roshanak |

چقد مسخره! من هیچی واسه گفتن ندارم! هیچی نیست که بذارم تو وبم! همین دیگه!...



تاريخ : چهار شنبه 13 شهريور 1392 | 1:28 | نویسنده : roshanak |



تاريخ : دو شنبه 11 شهريور 1392 | 2:6 | نویسنده : roshanak |

    می دونم که باید کنارت باشم.می دونم حالت زیاد خوب نیست.می دونم تو هم میخوای که باشم اما...نمی دونم چرا نمیشه...نمی دونم چرا...پر از کمکم؛پر از احساس برای گرفتن دستات...پر از نسیم برای طراوت بخشیدن به روحت...ولی...آه...چقدر بده...نمی دونم چرا نمی تونم بیام...نمی تونم ببارم...نمی تونم بتابم واست...واسه تو،آسمون شب...

    انگار بازم کمکام قراره بشن یه فنجون چای سرد...انگار بازم قراره چشمام دیر از راه برسن...دستام تو دستای هر کی که به کمکم نیاز داره گیر کردن و نمی تونن دستای تو رو بگیرن...خودمم نمی فهمم کجام.تو می دونی...؟اگه می دونی بیا دنبالم نذار گم بشم...

    چقدر بی انصاف شدم! اونی که باید دنبال کسی بگرده منم نه تو...باید پیدات کنم و نذارم تنها بشی...عجیبه که این روزا بعضی حرفاتو می شنوم اما انگار خودمو می زنم به نشنیدن...یه وقت هایی هست...یه شبایی...که تنهای تنهام...و روزهایی که خسته ترین میشم...و تو همونی هستی که با این که حالت زیاد خوب نیست می تونی تنهاییمو پر کنی...می تونی خستگی هامو بگیری...و اون وقت من می تونم دستاتو با تمام وجودم بگیرم...

    ...و باهم پرواز کنیم...

    کمکم کن...بذار بتونم کمکت کنم...بیا که با یه بال نمیشه پرواز کرد...بیا...



تاريخ : یک شنبه 10 شهريور 1392 | 14:39 | نویسنده : roshanak |

 

بانوی من امشب ترانه سازی کن

با این شب وحشی،دوباره بازی کن

بانوی سرگردون!عاشق ترین میشم

دور حریم تو،دیوار چین میشم

قد می کشم تا سیب،حوای رویایی!

بهشت همین دنیاس...وقتی تو اینجایی

دستامو می بخشم به اعتماد تو

چهل ستون میشم امشب برای تو

یه اتفاق راهه تا شب شکن باشی

پلنگ مغرورم...تو ماه من باشی...

بانوی من امشب ترانه سازی کن

با این شب وحشی،دوباره بازی کن

بانوی سرگردون!عاشق ترین میشم

دور حریم تو،دیوار چین میشم

می چینم این سیبو،حوای رویایی!

بهشته این دنیا...وقتی تو اینجایی

دستامو می بخشم به اعتماد تو

چهل ستون میشم امشب برای تو

یه اتفاق راهه تا شب شکن باشی

پلنگ مغرورم...تو ماه من باشی...

 



تاريخ : یک شنبه 10 شهريور 1392 | 14:29 | نویسنده : roshanak |

    غروب جمعه از راه رسید آهسته...صدای پایش شنیدنی نبود.پاورچین پاورچین،قدم به دنیایی گذاشت که روشنی اش چشم مسافر غریب را می زد.رسید تا به چشمان مسافر استراحتی دهد...رسید تا سنگی شود برای شکستن بغض شیشه ای مسافر...

    نگاه مسافر به خورشید بود؛گاهی هم به ساعت...غروب جمعه از راه رسید و او،پای پنجره،غرق رنگ رویایی آسمان شد...ثانیه ها گذشت...و مسافر با صدایی(نفهمید چه صدایی بود!) از خلسه ی زیبای نیلی رنگ غروب،بیرون آمد. غروب جمعه گذشته بود...دیگر خورشیدی در آسمان نبود که چشمش را بزند...نیلی غروب،شده بود سرمه ی مخملی شب،با ستاره هایی در بغل...

    بغضی شکسته نشد. گویی غروب جمعه دلش نیامده بود سنگ شود و بغض مسافر غریب را بشکند...به جای آن،بالی شده بود از جنس بال فرشته های جمعه شب...تا نوازش کند تن خسته ی مسافر خاموش را...و در گوش نسیمی که اندک اندک عطر پاییز به خود می گرفت،زمزمه کرد که بغض مسافر را نرم و آرام با خود به دوردست ها ببرد...

    این گونه همه چیز آرام ماند...و گونه های مسافر،خیسی غروب جمعه را در آغوش نکشید. غروب دلگیر جمعه،دلگیر نبود...

    آری،هفته هاست این غروب برای من _همان مسافر غریب روزها_ دلگیر نیست...دیگر از سرخی شفقِ جمعه دلتنگ نمی شوم و از صدای آخرین اذان هفته بغض نمی کنم...

    هنوز در سفرم،اما تن خسته ام را به آغوش امن خدایی سپرده ام که پاییز سال قبل،ارزشمند ترین هدیه ی زندگی ام را به من بخشید...همان خدایی که دعایم را شنید،اما آنقدر مهربان بود که بخشیدن آرامش ابدی به عزیزم را به اجابت دعای من ترجیح داد...همان خدایی که لحظه های سخت و اندوهناک را به شتاب انداخت و کاری کرد حضورشان را با تمام وجود احساس نکنم...خدایی که اشک هایم را می بیند و از عمیق ترین نقطه ی قلبم لبخندی می آفریند که برق اشک هایم را در شگفتی خود پنهان می کند...خدایی که مرا میان بازوان خود گرفته و یک لحظه رهایم نمی کند...خدایی که هست...بود...و برای من خواهد بود...

 

هنوز در سفرم.

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من_ مسافر قایق_ هزارها سال است

سرود زنده  دریانورد های کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم...

 

چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند؟

درست فکر کن

کجاست هسته ی پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز پلک تو را می فشرد،

چه وزن گرم دل انگیزی؟

 

ببین،همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی،انگار هوشیاری خواب،

به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت

و روی شانه ی ما دست می گذارد

و ما حرارت انگشت های روشن او را

بسان سم گوارایی

کنار حادثه سر می کشیم.

 

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.

همیشه با نفس تازه راه باید رفت

و فوت باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.

 

من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟

 

صدای همهمه می آید.

و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می آموزند،

فقط به من.

 

عبور باید کرد

و هم نورد افق های دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

عبور باید کرد...



تاريخ : جمعه 8 شهريور 1392 | 20:12 | نویسنده : roshanak |

 



تاريخ : پنج شنبه 7 شهريور 1392 | 1:29 | نویسنده : roshanak |
صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 9 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.