این آهنگ،عجیب حال الان منه...با توئم...میشه...؟

 

میشه نوازشم کنی وقتی گرفته حالم؟

میشه ببندی بالمو؟ آخه شکسته بالم...

می فهمی چی میگم بهت؟...می بینی خستگیمو؟

میشه بذارم پیش تو چند روزی زندگیمو؟

میشه بشینی پیشم و یه شعر برام بخونی؟

امشب یکم تنها شدم...میشه پیشم بمونی...؟

انگار یه بغضی تو گلوم داره شکسته میشه

این جوری که پلکای تو هی باز و بسته میشه

 

میشه نوازشم کنی وقتی گرفته حالم؟

میشه ببندی بالمو؟...آخه شکسته بالم...

 



تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392 | 22:29 | نویسنده : roshanak |

    قلم برمی دارم و شروع می کنم.واژه به واژه جلو می روم...جمله به جمله بر می گردم و مرور می کنم نوشته هایم را...به پنج خط نرسیده،پشیمان می شوم و دست می کشم از نوشتن.وقتی در جمع واژه های معمولی و همیشگی هیچ واژه ی خوبی پیدا نمی شود...راهی جز پاک کردن هرچه نوشته ام باقی نمی ماند...

    نمی دانم این من...که در نوشتن یک متن ساده هم ناتوان شده است...به درد روزهای آینده و مسیری که در آستانه ی انتخابش هستم می خورد یا نه...سستم کرده امروز...این بی حسی مزمن...این قلم خالی از جوهر...این دست منجمد شده...سستم کرده است در تصمیم مهمی که گاه چنان بی اهمیت می شود،که می خواهم از یک قرعه کشی برای گرفتنش استفاده کنم!

    یا بیش از حد زمان دارم،یا کمتر از آنچه باید داشت...نفس هایم حقیقت خود را از دست داده اند انگار...تنها واقعیت دارند...تنها کشیده می شوند برای اکسیژن رسانی...نه برای تپش قلب...نه برای پراکندن عطر حضور من...تنها برای زندگی...زنده+گی...یعنی کار زنده ها را انجام دادن...

    دقایقی هم هست که نفس هایم حقیقت خود را پیدا می کنند...کشیده می شوند برای تپش قلب...برای پراکندن عطر حضور کسی به نام من...برای زنده بودن،نه زندگی کردن...اما این دقایق آنقدر کوتاهند که طنین صدایشان در میان فریاد دیگر دقایق گم می شود.شنیده نشدن هم دردی دارد!دردناک تر از آن،این است که خودت را بزنی به راه ناشنونده ها...



تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392 | 19:28 | نویسنده : roshanak |

    با تو

با ماهی ها سخن می گویم

با خودم

و زبان دریا را خوب

از ماهی ها بهتر

می فهمم

و شک می کنم به دریا

به خودم

که ماهیم شاید

 

با ماهی ها سخن می گویم

بی خودم

با تو

و به دریا شک می کنم.

 

 



تاريخ : دو شنبه 4 شهريور 1392 | 20:18 | نویسنده : roshanak |

   سلاااااااام چطورین؟! تو این پست میخوام فقط چرت و پرت های دوست داشتنی بنویسم پس هرکی نمیخواد نخونه!

   امروز _واقعا_ روز خوبی بود...دلایلم تا حدود زیادی مسخرس ولی برای خودم پر از حس خوبه!

   امروز همش بی دلیل می خندیدم! کاملا شبیه دیوونه ها،حتی تو حموم با خودم می خندیدم!!! رگ خود شیرینیم هم وحشتناک متورم شده بود...کلی واسه مامان بزرگم چای شیرین بازی درآوردم! اعتماد به نفسمم باز گل کرده بود،واسه یه یارویی یکی دوتا آهنگ خوندم...فک کنم طرف از زندگی ناامید شد با این صدای من!!! یه قرار سفرم گذاشتم با عموی عزیزم که واقعا خودش و خونوادش و شهری که توش زندگی می کنن رو دوس دارم...ظهرم تو خونه تنها بودم،ولوم آهنگو بردم تا ته ته...اونم آهنگای رضا یزدانی با اون گیتار الکتریک دیوانه وارش! خودمم باهاش همراه شدم!!!البته صدای آهنگ اونقدر بلند بود که صدای خودمو نمی شنیدم،اگه می شنیدم که کلا حنجره ی مبارکو آتیش میزدم؛آخه صدای من کجا،صدای رضا یزدانی کجا؟؟؟؟؟!!!!!صبحم خیلی خیلی خوب بود...با عشقم رفتم بیرون!!! (دوستان جدی نگیرین لطفا،من اصلا به عشق اعتقاد ندارم.این یارو هم یه شخصیه که بعضی از اطرافیانم عجیب سعی داشتن شایعه درست کنن که ما عاشق همیم! من و خودشم که شنیدیم اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم!) عصرم تو یک امر بسیار مهم موفق شدم و تونستم حرفمو به کرسی بنشونم! از یکی دو ساعت پیشم داریم با همون یارو عشقم sms بازی می کنیم و چرندترین حرفای دنیا رو می زنیم...ولی یه حالی میده!!!

   خب دیگه...خلاصه ی دلایل ذوق زدگی و خوشحالیم همینا بود...با تمام وجود امیدوارم این روزهای خوب تکرار بشن و دیگه کسی غمگین نباشه...بعد از اون اتفاق تلخ،این اولین روزی بود که میتونم بدون هیچ گونه تظاهرو دروغ و تلقینی بگم که خوب بود...به معنای واقعی کلمه "خوب" بود...

   مثل این که خیلی حرف زدم...فعلا!

 

 دقیقا قیافه ی امروز من،خصوصا بعد از اون قسمتی که نظر خودمو به همه تحمیل کردم!!!



تاريخ : یک شنبه 3 شهريور 1392 | 1:35 | نویسنده : roshanak |

Have you lost your way?
Living in the shadow of the messes that you made
And so it goes
Everything inside your circle starts to overflow

Take a step before you leap
Into the colors that you seek
You get back what you give away
So don't look back on yesterday

Wanna scream out
No more hiding
Don't be afraid of what's inside
Gonna tell ya, you'll be alright
In the aftermath
Anytime anybody pulls you down
Anytime anybody says you're not allowed
Just remember you are not alone
In the aftermath

You feel the weight
Of lies and contradictions that you live with everyday
And it's not too late
Think of what can be if you rewrite the role you play

Take a step before you leap
Into the colors that you seek
You get back what you give away
So don't look back on yesterday

Wanna scream out
No more hiding
Don't be afraid of what's inside
Gonna tell ya, you'll be alright
In the aftermath
Anytime anybody pulls you down
Anytime anybody says you're not allowed
Just remember you are not alone
In the aftermath
In the aftermath

Before you break you have to shed your armor
Take a trip and fall into the glitter
Tell a stranger that they're beautiful
So all you feel is love, love
All you feel is love, love

Wanna scream out
No more hiding
Don't be afraid of what's inside
Gonna tell ya, you'll be alright
In the aftermath

Wanna scream out
No more hiding
Don't be afraid of what's inside
Gonna tell ya, you'll be alright
In the aftermath

Anytime anybody pulls you down
Anytime anybody says you're not allowed
Just remember you are not alone
In the aftermath
In the aftermath
In the aftermath
In the aftermath

 



تاريخ : شنبه 2 شهريور 1392 | 14:31 | نویسنده : roshanak |

    عجیب است...هر شعری که خواندم شبیه حالم نبود.نه حتی اندکی...به اندازه ی یک ساعت شب بیداری...نه...مثل حال من نبود...

    خواستم خودم احساساتم را به نقطه ی جوش برسانم و شعر بسرایم.به وجودم حرارت دادم اما...وجودم آتش گرفت. احساساتم سوختند اما شعر نشدند...

    آمدم آتش وجودم را با سرما فرو نشانم.خودم را در مسیر بادهای قطبی قرار دادم...در وجودم یخبندان به راه افتاد... احساساتم این بار یخ بستند اما... امایی نداشت...یخ بستند؛همین!

    اکنون با احساس منجمد شده نشسته ام اینجا و راه چاره ای می طلبم برای ذوب شدن یخ وجودم. پرنده ها،شما می دانید چطور می شود گرما گرفت و نسوخت...؟چگونه می شود آن حد اعتدال احساس را یافت و گامی از آن فراتر نرفت؟چقدر طول می کشد تا یخ وجودم خود به خود آب شود؟ بدون این که گرمایی به آن بدهم...چند ساعت؟چند روز؟چند هفته...؟ نمی پرسم چند ماه چون اگر به ماه بکشد دیگر احساساتم در اسارت یخ عظیم وجودم می میرند...

    پس...هر کس راهی می شناسد مرا خبر کند...هر کس از مرگ احساسات من می ترسد مرا خبر کند...قدری بیندیشید...شاید راه چاره ی من به خانه ی شما برسد...



تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392 | 1:11 | نویسنده : roshanak |

    من فکر می کنم باید یه عذرخواهی از همه بکنم؛به خاطر حرف چرندی که زدم!الان هر چی فکر می کنم می بینم به هیچ طریقی نمیشه اینجا رو تغییر داد!!!

    دلیلشم مشخصه؛من گفتم که این وبلاگ مال تنهایی هامه،و من وقتی احساس تنهایی می کنم نمی تونم زیاد مطالب شاد بذارم.پس لطفا اگر مشکلی با مطالب دارین اصلا نخونینشون...بازم معذرت میخوام.



تاريخ : پنج شنبه 31 مرداد 1392 | 1:33 | نویسنده : roshanak |

   میگن وبم خیلی غمگینه...خب...میخوام یکم مطالب غمگینو کمتر بذارم.البته بیشترش به نظر خودم اصلا غمگین نیست اما برداشت ها و دیدگاه ها متفاوتن.پس یکم تنوع ایجاد می کنیم چون خودمم اکثرا با غم موافق نیستم.مثلا تغییر قالب و این حرفا...امیدوارم بهتر شه و خوشتون بیاد!



تاريخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392 | 15:33 | نویسنده : roshanak |

سومی

هر سه مقابل پنجره نشستند خيره بر دريا.

يكي از دريا گفت.ديگری گوش كرد.

سومی نه گفت و نه گوش كرد. او در ميانه دريا بود غوطه در آب

از پشت پنجره حركات او آرام، واضح در آبی ِ رنگ پريده ی آب

درون كشتی غرق شده ای چرخيد.

زنگ نجات غريق را به صدا در‌آورد.

حباب‌های ريزی با صدايی نرم روی دريا شكستند

ناگهان يكی پرسيد: غرق شد؟

ديگری گفت: غرق شد.

سومی از عمق دريا نگاهشان می كرد.

گويی به دو نفر كه غرق شده اند می نگرد.

 



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392 | 13:16 | نویسنده : roshanak |

    می بینی؟ یخ زده است...احساساتم،نگاهم،قلبم،وجودم...و حتی نوشته هایم...تو که نیستی این یخ زدن ها عادی ترین اتفاق ممکن است!

    دلگیرم.گفته بودم:

    "وقتی دلت از پنجره غبار گرفته ی خانه هایی می گذرد که آدم هایش نظاره گرت هستند،نگذار دلت به حصار پنجره ها گیر کند...نگذار دلگیر شوی...سرت را برگردان...پشت سرت آسمان آبیست...و تکه ابری که بی وقفه می بارد؛با این که گاه آدم ها دلگیرش می کنند..."

    آری باور دارم؛نباید اجازه دهم که دل نازکم به حصارهای سخت خانه ی آدم ها گیر کند.اگر چنین شود دلگیر می شوم...و احساس بدیست دلگیر بودن...اما گویی این بار نمی شود از گیر کردن دل در حصارهای بی رحم،جلوگیری کرد.این روزها که تو نیستی،توان مبارزه ام کم شده است...این روزها حتی آن عزیزی را که می فهمید حالم چگونه است،ندارم...

    نبودن تو سخت است؛اما به نظر می رسد این دوری پایانی دارد...با نبودن همیشگی آن عزیز چه کنم...؟

 



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392 | 12:22 | نویسنده : roshanak |

Katy Perry-part of me

 

Days like this I want to drive away

Pack my bags and watch your shadow fade

Cause you chewed me up and spit me out

Like I was poison in your mouth

You took my light, you drained me down

But that was then and this is now

Now look at me

 

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

Throw your sticks and your stones

Throw your bombs and your blows

But you're not gonna break my soul

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

 

I just wanna throw my phone away

Find out who is really there for me

Cause you ripped me off, your love was cheap

Was always tearing at the seams

I fell deep and you let me down

But that was then and this is now

Now look at me

 

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

Throw your sticks and your stones

Throw your bombs and your blows

But you're not gonna break my soul

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

 

Now look at me, I'm sparkling

A firework, a dancing flame

You won't ever put me out again

I'm glowing, oh whoa

So you can keep the diamond ring

It don't mean nothing anyway

In fact you can keep everything

Yeah, yeah

Except for me

 

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

Throw your sticks and your stones

Throw your bombs and your blows

But you're not gonna break my soul

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

 

This is the part of me, no

Away from me, no

This is the part of me, me, me...

No

Throw your sticks and your stones

Throw your bombs and your blows

But you're not gonna break my soul

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392 | 13:59 | نویسنده : roshanak |

    مدت هاست به تو نمی اندیشم.روزهای زیادی است که تو را حس نکرده ام و نمی دانم تا کی تو را به یاد نخواهم آورد.نمی دانم در این ساعت هایی که بی اعتنا به حضور من می گذرند،سرنوشتم چگونه رقم خواهد خورد.نمی فهمم...چه شد؟به کجا رسید؟...و آیا رسید؟...خودم را می گویم.من هست؟هنوز هست؟چه توانی دارد اگر هست...واژه هایی که رفته رفته ته می کشند...جملاتی که فراموش می شوند...احساساتی که...نمی دانم چه می شوند...



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392 | 13:39 | نویسنده : roshanak |

از القاب آینه دور است!

 

مثل دويدن دو نقطه در پی هم،
مثل دويدن دو نقطه بر حول دريا و دايره، ...
هولم نکن ای همين هوایِ بی‌کسی در ميان جمع!
رسم ازل از آواز حضرتِ من به رويت رسيده است.
وقتی ميان پسين و هوای بارانی فرقی نمی‌نهی
من از ارتباط علف با خواب آينه چه بگويم؟
نمی‌شناسی، نه مرا، نه رويا را
اما من اگر بميرم حتی
مضمون محرمانه آن راز را به گور خواهم برد،
و از اين سپس نيز با هيچ کسی
از ابهام آينه در انعکاس خاموشی سخن نخواهم گفت.
من راوی حروفی ساده از معابر بارانم
از من سوال بی‌جا چه می‌کنی!؟
جرم هر اشاره، ولو به خواب تبسم،
حتما که اثبات واژه در ماضی مطلق نيست،
ما همه از بعيد بوسه به رويای دريا رسيده‌ايم.


بگذريم، بايد به تو بينديشم،
وقت ملايم يادها
شبيه آرامش آينه در غيبت ديوار است،


حالا هيچ!
حالا گو فرق ميان پسين و هوای بارانی هم هيچ!
وقتی که من ترا دوست می‌دارم
نه چراغی به خانه بياور
نه چتری که از کوچه ناشناسی بگذری،
سايه به سايه هر سنگی از اضطراب تو می‌فهمد
که کار از کار گذشته است.
حالا هيچ!
حالا تنها به تو می‌انديشم
شايد تولد يک ستاره از خوابِ معجزه
مفهوم جفتِ جهان را
برای تجردِ اين خسوف ... روشن کرد،
مثل دويدن دو نقطه در حولِ دريا و دايره.



تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 19:29 | نویسنده : roshanak |

    پر از آهم...آه برای همه چیز...که نه،اما برای خیلی چیزا آه توی سینه دارم...آه کشیدن از بغض کردن بهتره...بغض که می کنی تو دنیای دخترا همه جمع میشن دورت و تا فضولیشون ارضا نشه دست از پرسیدن سوالات مسخرشون برنمیدارن...تو دنیای پسرا هم همه میگن چه دختر لوسی!

    اما آه که می کشی...جز همون کسی که باید بفهمه،هیچکی متوجه حالت نمیشه...همونی که وقتی نیست آه هات عمیق تر میشن...و پی بردن به حالت سخت تر...

    نه،خیلی غمگین نیستم...میدونم تو از من غمگین تری...میدونم زخمات دردناک ترن...میدونم آه هات طولانی ترن...اما حالتو نگهدار واسه خودت...آه هاتو نگهدار واسه همون کسی که باید معنیشونو بفهمه...نه واسه من...آره من نمی فهمم...من خیلی از دردهارو نمیشناسم...سرزنشم نکن!آخه من هیچ وقت با این جور غصه ها هم خونه نبودم...با درد عشق...اشک عاشق...ضجه ی مجنون و مرگ فرهاد...

    آه...حال من فقط برای کسی قابل درکه که لحظه به لحظه...ثانیه به ثانیه منو درون خودش احساس کنه...برای توهم قابل درک نیست...عاشق دل خسته!



تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:12 | نویسنده : roshanak |

    ماه ظاهر شده است...بار دیگر آسمان و ماهش در کنار هم هستند و من محو تماشای این تصویر رویایی...

    چند روزی ماه در آسمان نمی درخشید...تنهای تنها شده بود...و انگار همه به فراموشی سپرده بودندش...اما آسمان،همیشه به یادش بود...

    آری،آسمان و ماهش برای هم کم یا زیاد نیستند اما بدون هم کم هستند...آنها بدون یکدیگر همچون سرمای سیبری...اما بدون برف هستند که تا مغز استخوان را منجمد می کند...و سرمای سیبری با بارش برف،همان چیزی است که همیشه به آن احتیاج دارم...

    آسمان و ماهش بدون یکدیگر مانند قلمی هستند که پر از حرف است،اما دستی برای به رقص درآوردنش وجود ندارد...و من می میرم وقتی قلم می بینم و دستم از برداشتنش عاجز است...

    نه...من آسمان و ماهش را بدون هم نمی خواهم...سرمای سیبری را بدون برف نمی خواهم...قلم را بدون توانایی نوشتن نمی خواهم...من فقط می خواهم که مدت ها به آسمان و ماهش خیره شوم و همه چیز را از یاد ببرم...همه چیز به جز آسمان...و ماهش...

 



تاريخ : دو شنبه 21 مرداد 1392 | 2:35 | نویسنده : roshanak |

متن آهنگ همدست از7th band (مخاطب خاص)

 

کنارت چقدر حال من بهتره

از اون حالی که این روزا میشه داشت

اگه دنیا هرچی که داشتم گرفت

ولی دستتو توی دستام گذاشت

بگو تا کجا میشه همدست بود

تو راهی که بیراهه هم پای ماست

تو صبحی که تاریک تر از شبه

تو این شب که کابوس...رویای ماست...

با چشمات پر کن نگاه منو

که یه عمره از وهم خالی تره

حقیقی ترین لحظه هامو ببین

که از آرزو هم خیالی تره

بگو تا کجا میشه همدست بود

تو راهی که بیراهه هم پای ماست

تو صبحی که تاریک تر از شبه

تو این شب که کابوس...رویای ماست...

 



تاريخ : شنبه 19 مرداد 1392 | 17:48 | نویسنده : roshanak |

    شب سختی بود.نمی خواهم توضیح دهم اما وحشتناک بود...سخت سخت...

    داشتم اشک می ریختم که صدایش را شنیدم...اول فکر کردم اشتباه می کنم...آخر مگر می شود؟چله تابستان،آن هم در شهر خشک من...رعدوبرق؟؟؟چند ثانیه بعد پشت پنجره دوست داشتنی اتاقم بودم...پنجره ای که چند روز پیش،بی انصافانه در پشت حصارهای سیاه آهنی،زندانی شد...مطمئن شدم که اشتباه نمی کنم و آسمان امشب میزبان آذرخش هایی است که برای بعضی ها هولناکند و برای بعضی ها،مثل من،دلپذیر...

    روشن شدن چندین و چند باره ی آسمان شب را دیدم...غرش شیرگون رعد را شنیدم ولی انگار باور نمی کردم که امشب باران ببارد...

...اما بارید...صورتم را خیس کرد...دستانم پر از مهربانی خدا شدند...اشک هایم سرعت گرفتند و با قطرات اسرار آمیر باران درآمیختند...و باران کار خودش را کرد...خدا به شیوه ی خود آرام آرام،آرامم کرد...و چه شیوه ی عاشقانه ایست،شیوه ی خدا...



تاريخ : شنبه 19 مرداد 1392 | 1:46 | نویسنده : roshanak |

    نه نمی شود...هرجور حساب می کنم نمی شود...اصلا خواباندن ساعت ها و نگهداشتن زمان با من؛گردش زمین و ماه و خورشید را چه می کنی؟...میخواهی بگویی آن هم با تو؟خب قبول،تو زمین را متوقف کن،من هم زمان را متوقف می کنم.حال به من بگو با آدم ها چه می کنی؟آدم های حسود زمینی... عیبی ندارد...آن ها را هم با هم از زمین بیرون می اندازیم...باکتری ها و ویریس های موذی را چطور از سر باز می کنی؟ آن ها را که دیگر نمی شود بیرون انداخت!

    باور کن نمی شود...نه،نمی شود...زمین و زمان و همه ی موجودات به درک...بگو با قلب من چه می کنی؟نه می توانی ضربانش را متوقف کنی،نه می توانی از زمین بیرونش کنی،نه می توانی مجبورش کنی برای همیشه تورا در خود نگاه دارد...تلخ است،اما حقیقت است...

    غمگینی؟هه...من اما غمگین نیستم...من کم کم دارم به مرز جنون می رسم از این خصلت لعنتی خودم! اما تو غمگین نباش...تو از اولش هم می دانستی هر کس در قلب من تاریخ مصرفی دارد...تو بهتر از هرکسی با این خصوصیت عجیب و مزخرف من آشنا هستی...شاید حتی بهتر از خودم آن را می شناسی...

    اما در این بین اندک تفاوت هایی وجور دارد...مثلا این که تو راه تمدید تاریخ مصرفت را بلدی!مثلا این که به نظر می رسد تو با بقیه فرق داری...فرقی عظیم اما نامحسوس...امیدوارم حسگرهای قلبم آنقدر قوی باشند که این فرق نامحسوس و سرنوشت ساز را احساس کنند...



تاريخ : جمعه 18 مرداد 1392 | 1:16 | نویسنده : roshanak |

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند                                    واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند                                         باده از جام تجلي صفاتم دادند

چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي                              آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

بعد از اين روي من و آينه وصف جمال                                که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب                             مستحق بودم و اين ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد                          که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

اين همه شهد و شکر کز سخنم مي ريزد                          اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود                                    که ز بند غم ايام نجاتم دادند

 

 

 پدر...زود رفتی...



تاريخ : پنج شنبه 17 مرداد 1392 | 16:44 | نویسنده : roshanak |

    میخواهم قدری بیخیال شوم...چند روزی پشت پا بزنم به همه چیز و بچسبم به انتظار خودم! نمی دانم این روزها...این روزهای سیاه پوش شدن...کسی از من توقع خندیدن دارد یا نه؛اما من از خودم توقع دارم هر روز هزاران بار با صدای بلند بخندم...ولی حالا میخواهم این خنده های مسخره و متظاهرانه را فقط برای چند روز فراموش کنم...فقط تا پایان این دوری طولانی و وحشتناک...

    آری اعتراف میکنم:خسته شده ام...از همه ی آدم ها،یا شاید صورتک های اطرافم خسته شده ام...شاید تنها دلیل خنده هایم فکر کردن به شانه های مهربانی است که قرار است میزبان اشک هایم باشد...و دستانی که قرار است باز هم سرمای همیشگی دستانم را میانمان تقسیم کند...نمیدانم چرا هرچه به تقویم نگاه میکنم،عمر این دوری به سر نیامده است...شاید هم به قول دوستی:

گفته بودم بی تو سخت می گذرد...

حرفم را پس می گیرم...

بی تو انگار اصلا نمی گذرد...

 



تاريخ : پنج شنبه 17 مرداد 1392 | 2:16 | نویسنده : roshanak |
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 9 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.